👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت سی ام 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 شب آخر انگار شام غریبان بود!تمام توانمو جمع کردم و باپا
#عروس_خونین پارت سی و یکم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
پدرم از جا پرید و با داد گفت: « چی میگی حمیرا؟خجالت بکش..!» مادرمم اومد چیزی بگه که گفتم اگه میخواید منو هم از دست بدید مخالفت کنید! شما میدونید چقدر حرف پشت سر منه؟! همه همینجوریش هم بهم به چشم یه دختر بد نگاه میکنن .. پدرم سریع گفت:« همه غلط میکنن تو چرا حرف بقیه برات مهمه؟!» با گریه گفتم التماست میکنم بابا بذار
تقاص اشتباهمو خودم پس بدم نه کسی دیگه..خواهش میکنم ازت
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت سی و یکم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 پدرم از جا پرید و با داد گفت: « چی میگی حمیرا؟خجالت
#عروس_خونین پارت سی و دوم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
اونشب پدرمادرم تا نزدیکای صبح باهام صحبت کردن تا منصرفم کنن ولی تهدید کردم که خودمو میکشم تا قبول کنن…اونقدر زجه زدم تا با چشم خون قبول کردن؛
از خداشون بود که پسرشون آزاد شه و من میخواستم اشتباهم رو با آزادی حسین جبان کنم..هرچند عمار دیگه زنده نمیشد…
پدرم موهاش کامل سفید شده بود..کسی باورش نمیشد این همون مردیه که صدای خنده هاش تا آسمون میرفت…
خونوادم خبر موافقتشون رو به عطاخان دادن..
اونجا بود که متوجه عمق فاجعه شدم..من تک و تنها تو خونواده ای که ازم متنفرن!
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت سی و دوم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 اونشب پدرمادرم تا نزدیکای صبح باهام صحبت کردن تا منص
#عروس_خونین پارت سی و سوم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
خونوادم قرار بود برن روستای نزدیک به شهر تا دیگه عطاخان نبینتشون..
دیگه تنها شده بودم..دیگه کسی همدمم نبود؛دیگه کسی رو نداشتم دوستم داشته باشه و براش مهم باشم..ولی وقتی به حسین فکر میکردم همه این سختیها برام آسون میشد..دلمو خوش کرده بودم که بالاخره دلشون به رحم میاد!
خونوادم نمیدونستن خوشحال آزادی حسین باشن یا عزادار بدبختی دخترشون…!ازشون خواستم تا آزاد شدن حسین هیچی بهش نگن چون مطمئن بودم نمیذاره!
قرار بود بعد تعطیلات عقد کنیم و من برای همیشه برم خونه عطاخان به عنوان همسر عماد..
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت سی و سوم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 خونوادم قرار بود برن روستای نزدیک به شهر تا دیگه عطا
#عروس_خونین پارت سی و چهارم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
عمادی که تنفرش ازم حتی از راه دور هم حس میشد..
عمادی که از چشاش ، از هیکلش ، از اخلاقش میترسیدم و نمیدونستم چجوری قراره همسرش باشم…همسر؟؟منه ۱۳ ساله که هنوز ته ذهنم دنبال بازی و شیطنت بودم مگه میدونستم همسری یعنی چی؟!میدونستم شوهر یعنی چی؟! این فکرا داشت دیوونم میکرد…هیچ جوابی برای هیچکدوم نداشتم ولی تنها هدفم آزادی حسین بود…
همه چیز خیلی سریع پیش رفت…بدون حلقه ، بدون رسم و رسوم و بدون هیچ دل خوشی قرار بود پدرم منو ببره خونشون عقد کنیم و خودش و مادرم و حسین از روستا برن…
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت سی و چهارم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 عمادی که تنفرش ازم حتی از راه دور هم حس میشد.. عما
#عروس_خونین پارت سی و پنجم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
آزادی حسین یه مقدار طول میکشید ولی چون قرار بود قبلش عقد انجام بشه خونوادم دنبال کارای رفتنشون بودن..حتی از موقعی که حسین زندان بود و منتظر رضایت بودیم هم غمگینتر بودیم..هر دقیقه یکیمون میزد زیر گریه و همه پشت بندش اشک میریختن…
وسایلشون رو جمع کرده بودن و بین اسباب بسته بندی شده نشسته بودم گریه میکردم..
حتی دلم برای بوی پیراهن پدرمادرمم تنگ میشد…
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد..
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت سی و پنجم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 آزادی حسین یه مقدار طول میکشید ولی چون قرار بود قبل
#عروس_خونین پارت سی و ششم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
نزدیک عقد بودیم و مادرم
داشت وسایلمو اماده میکرد برای رفتن با گریه میگفت :« برای عروسیت چه نقشه هایی که نکشیده بودم ولی همش دود شد رفت هوا..توروخدا مراقب خودت باش حمیرا .سر به سرشون نذار. هر چی گفتن لجبازی نکن بذار حداقل بدونم بهونه دستشون نمیدی برای آزار و اذیت بمیرم برات که ازدواجت شد خونبس داداشت ...»
حرفاش هم نگرانم میکرد هم غممو بیشتر میکرد ولی با لبخند مصنوعی گفتم:« چشم مامان جونم دلم براتون خیلی تنگ میشه توروخدا گاهی یواشکی بیاین ببینمتون..»
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت سی و ششم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 نزدیک عقد بودیم و مادرم داشت وسایلمو اماده میکرد برا
#عروس_خونین پارت سی و هفتم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
همه چیز سریع گذشت تا رسیدیم به روز عقد..از صبحش بخاطر استرس چند بار فشارم افتاده بود و با آب قند و دمنوش های جورواجور مامانم منو سرپا نگهداشته بود..تواین مدت نه عماد رو دیدم نه خونوادش رو..مثل یه پیشکشی بی ارزش پدرم باید منو میبرد اونجا عقد رو میخوندن و خودشون برمیگشتن..دیگه من میموندم و آدمایی که به مرگم راضی بودن!با دست و پای یخ زده از استرس پا به عمارتی گذاشتم که معلوم نبود چه آینده ای در انتظارمه..!
تک و تنها با پدر و مادرم رفتیم داخل،جز خدمتکارشون کسی نیومد به استقبالمون..
روسری قواره بزرگ سفید رنگ با گلهای ریز قرمز پوشیده بودم و پیراهن سفیدی که مادرم با اشک دوخته بود برام…
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت سی و هفتم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 همه چیز سریع گذشت تا رسیدیم به روز عقد..از صبحش بخا
#عروس_خونین پارت سی و هشتم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
خدمتکار مارو راهنمایی کرد به یه اتاق..دو تا صندلی با فاصله کنار هم گذاشته بودن و یه قرآن روی میز..نه خبری از سفره عقد بود نه گل!
عکس عمار که دور قابش یه ربان مشکی خورده بود بهم دهن کجی میکرد…
کم کم سر و کله همشون پیدا شد..همگی مشکی پوشیده بودن و فقط من بودم که سفید پوش بودم!
مادرم با دیدنشون اشک ریخت و زار زد به بخت بد دخترش ولی مگه چاره ای جز این بود؟!
عماد با پیرهن و شلوار مشکی همیشگیش اومد روی صندلی نشست.. با دیدنم اخم کرد و زیرگوشم گفت :« ما عزاداریم تو سفید پوشیدی؟نکنه باورت شده اومدی خوشبخت شی؟!»مات و مبهوت به چشماش نگاه میکردم..ازشون آتیش میبارید..
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت سی و هشتم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 خدمتکار مارو راهنمایی کرد به یه اتاق..دو تا صندلی ب
#عروس_خونین پارت سی و نهم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
پدرومادرم با نگرانی نگاهمون میکردن ولی من بهشون لبخند زدم و چیزی نگفتم..
عاقد اومد و داشت عقد رو میخوند…دلم گرفته بود و میخواستم گریه کنم ولی جلو خودمو گرفته بودم..عطاخان به عصاش تکیه داده بود و با تنفر نگاهم میکرد..گوهرخانوم با گریه به عکس عمار نگاه میکرد و خواهر عماد هم با غیظ به پدرمادرم زل زده بود..
عماد خیره به روبروش مونده بود…نوبت به بله گفتنم رسید..با بغض گفتم :« با اجازه پدرو مادرم بله..»
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد....
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت سی و نهم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 پدرومادرم با نگرانی نگاهمون میکردن ولی من بهشون لبخن
#عروس_خونین پارت چهلم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
هیچکسی دست نزد..!هیچکسی تبریک نگفت!عماد زیر گوشم با پوزخند گفت :« با اجازه پدر و مادرت؟؟مگه میتونستن اجازه ندن؟!بیچاره اجازت دیگه دست منه نه کسی دیگه!»
اشکام بی اختیار میچکیدن روی پیراهنم و تلاشی برای پاک کردنشون نمیکردم..عماد هم یه بله خشک گفت و ما رسماً شدیم زن و شوهر!
بلافاصله بعد رفتن عاقد،مادرم اومد بغلم کرد و با صدای بلند هق زد..منم دست کمی از اون نداشتم و زار زار گریه میکردم..پدرم یه گوشه ایستاده بود و مارو نگاه میکرد..هیچوقت نگاهش رو اونقدر غمگین ندیده بودم..
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت چهلم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 هیچکسی دست نزد..!هیچکسی تبریک نگفت!عماد زیر گوشم با پوزخ
#عروس_خونین پارت چهل و یکم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
وسط گریه هامون عطاخان به پدرم گفت :« اسماعیل هنوز اذان نزده میخوام بری دیگه نه تو رنگ دخترت رو میبینی نه دخترت رنگ شمارو ابرو و جوری گم و گور شو انگار هیچوقت نبودی..الان هم خسته ایم میخوایم استراحت کنیم. قلبم داشت از جا کنده میشد. آخرین لحظاتی بود که میدیدمشون ..! دیوونه وار دستشونو میبوسیدم
بغلشون میکردم و عطر تنشونو بومیکشیدم. تازه داشتم میفهمیدم چه به سرمون اومده
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد..
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️🔥𓂅
#عروس_خونین پارت چهل و یکم 🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸 وسط گریه هامون عطاخان به پدرم گفت :« اسماعیل هنوز ا
#عروس_خونین پارت چهل و دوم
🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸👰🏻♀️🩸
مادرم که دیگه نا نداشت نفس بکشه ولی پدرم با غمی که حال هممونو بدتر کرد گفت :« مرضیه بیا بریم، یه وقت بخاطر ما با این بچه سر لج نیفتن..» پیشونیمو بوسید و گفت :« هروقت هرکجا حس کردی دیگه نمیتونی بهم بگو..هرجوری شده میام و فراریت میدم بابا..»
با هزار اندوه و حسرت باهاشون خداحافظی کردم…
نشستم روی صندلی و سرمو گرفتم تو دستام..هنوز هیچی نشده دلتنگشون شده بودم!
صدای عماد رو شنیدم که با عصبانیت میگفت :« مگه خونه خالته نشستی؟بلند شو برو آشپزخونه کمک!مادرم دیر غذا بخوره حالش بد میشه!بجنب..»
و بدبختیهام شروع شد…حتی یک لحظه در روز اجازه نداشتم استراحت کنم..یا مشغول کمک به خدمتکارا بودم ، یا کارای شخصیشون رو انجام میدادم!
همزمان باید فحاشیها و نفرینهاشون رو هم به جون میخریدم و دم نمیزدم..
🩸👰🏻♀️🩸ادامه دارد..