eitaa logo
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
2.4هزار دنبال‌کننده
822 عکس
54 ویدیو
0 فایل
🌟😍به نام خدا😍🌟 سـوتـی زنـونـه🤭😂😝 اینجا سوتی های باحال و بامزه ای که شما برامون فرستادید رو قرار میدیم ❤️😚 اولین و بزرگترین نیستیم ولی بهترین هستیم 😘🥰 ‌سوتی و نظرت رو بفرست اینجا😍👇 eitaayar.ir/anonymous/vI8D.b14EgT 🚫😡کپی حرامممم😡🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت چهل و دوم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 مادرم که دیگه نا نداشت نفس بکشه ولی پدرم با غمی که
پارت چهل و سوم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 حق آوردن اسم خونوا‌دمو نداشتم! فکر میکردم شاید عماد حتی شده یه ذره به حرمت همسر بودنش هوامو داشته باشه ولی اون منو بعنوان یه خدمتکار بله قربان گو میدید.. غذا اگه شور میشد من کتک میخوردم!اگه دیر میشد من کتک میخوردم؛رخت و لباسها دیر خشک میشدن من کتک میخوردم! عطاخان هرروز تحقیرم میکرد..گوهرخانوم نفرینم میکرد و عطی خواهر عماد اصلاً منو آدم حساب نمیکرد.. 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد..
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت چهل و سوم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 حق آوردن اسم خونوا‌دمو نداشتم! فکر میکردم شاید عماد
پارت چهل و چهارم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 دم نمیزدم چون میدونستم قرار نیست بهم خوش بگذره ولی اینهمه زجر برای منه ۱۳ ساله زیادی بود… عماد هر روز صبح زود میرفت سر زمین تا به کارگرا سر بزنه تا شب هم نمیومد.. وقتی هم بود منو نمیدید فقط با خشم نگاهم میکرد که مبادا خطا کنم! شبا به بهونه های مختلف میموند پیش دوستاش و تا صبح از ترس میلرزیدم..اتاقی که بهم داده بودن نزدیک طویله بود و بوی بدی میداد ولی همینکه میتونستم جایی بجز پیش گوهرخانوم و عطاخان باشم کافی بود.. ‌ 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد..
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت چهل و چهارم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 دم نمیزدم چون میدونستم قرار نیست بهم خوش بگذره ول
پارت چهل و پنجم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 از خونوادم خبری نداشتم تا اینکه یه روز عماد بهم گفت :« داداش قالتاقت آزاد شده! معلوم نیست دیگه کیو میخواد بدبخت کنه..» و اون قشنگ ترین خبری بود که که میتونستم بشنوم.. اونقدر که بی اختیار به عادت همیشگی که موقع خوشحالی مادرمو بغل میکردم ، اشک ریختم و عماد رو بغل کردم و گفتم وای خدایا شکرت شکرت خدااا.. ممنونم ازتون تا عمر دارم کنیزیتونو میکنم...» عماد دستمو گرفت و از خودش جدا کرد. 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت چهل و پنجم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 از خونوادم خبری نداشتم تا اینکه یه روز عماد بهم گف
پارت چهل و ششم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 با همون نگاهی که ترس تو جونم مینداخت گفت :« بار آخرت باشه میخندی! دیگه حق نداری بخندی فهمیدی؟!تو خونبس داداشتی باید خون گریه کنی!» و هولم داد و رفت بیرون…احساس خرد شدن میکردم،ولی برام مهم نبود..مهم آزادی حسین بود…!بدبخت شدم که شدم،نگون بخت شدم که شدم!مهم این بود بلایی سر حسین نیاد که خداروشکر نیومد.. سه روز از خبر آزادی حسین میگذشت که یه روز سر ظهر صدای داد و بیداد از بیرون اومد! هول هولکی همراه باقی خدمتکارا رفتم دم در که با دیدن حسین انگار جون تازه ای گرفتم.. 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت چهل و ششم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 با همون نگاهی که ترس تو جونم مینداخت گفت :« بار آخر
پارت چهل و هفتم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 بی توجه به کسی رفتم جلو و خودمو انداختم تو بغلش..جفتمون بغل هم زار میزدیم..حسین با گریه گفت :« حمیرا تو چه غلطی کردی؟من سر اینکه کسی نگاه چپ نکنه بهت و کسی نگه بالای چشمت ابروئه با عمار درگیر شدم اونوقت تو اومدی زن داداشش شدی؟زن کسی که ۲۰ سال ازت بزرگتره؟د آخه منه بی غیرت کدوم گوری بودم که خواهر دسته گلم الان اینجوری زندگی میکنه..» حرفاش داغ دلمو بیشتر میکرد ولی با گریه گفتم :« همش تقصیر من بود داداش..تو نباید بخاطر من بلایی سرت میومد،اگه آزاد نمیشدی خودمو میکشتم..به قرآن میکشتم..» 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد..
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت چهل و هفتم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 بی توجه به کسی رفتم جلو و خودمو انداختم تو بغلش..ج
پارت چهل و هشتم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 با گریه بغل هم داشتیم درددل میکردیم که صدای تیر اومد.. با وحشت ازش جدا شدم و دنبال صدا گشتم که با دیدن عماد با اسلحه دستش سرجام خشکم زد..حسین یه قدم رفت جلو ولی عماد درست جلوی پای حسین شلیک کرد…جیغ زدم و گفتم :« چیکار میکنی دیوونه شدی؟؟؟» با عصبانیت گفت :« تو خفه شو!!!مگه قرار نبود این ورا آفتابیتون نشه؟اینجا چه غلطی میکنی حسین؟از جونت سیر شدی؟؟تا یک دقیقه دیگه از اینجا نری این تیر صاف میشینه تو قلبت..گمشو برووو..» 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت چهل و هشتم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 با گریه بغل هم داشتیم درددل میکردیم که صدای تیر او
پارت چهل و نهم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 با ترس و دست و پایی که بشدت میلرزید به حسین گفتم :« توروخدا برو حسین..تورو جون من، جون مامان و بابا برو…» حسین با بغض و عصبانیت گفت :« عماد خجالت نمیکشی؟به خودتم میگی مرد؟اومدی با یکی همسن دخترت ازدواج کردی که چی بشه؟هااان؟مگه خودت ناموس نداری؟؟حمیرا هنوز بچه ست..تا یه سال پیش عروسک بازی میکرد!!اونوقت آوردی اینجا حمالیتو بکنه؟؟؟» 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت چهل و نهم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 با ترس و دست و پایی که بشدت میلرزید به حسین گفتم :«
پارت پنجاه ام 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 عماد بیخیال اسلحه شد و با مشت و لگد به جون حسین افتاد.. جیغ میزدم و کمک میخواستم ولی هیچکس نمیتونست کاری کنه. رفتم سمتش و دستشو میکشیدم التماسش میکردم داد میزدم ولی ول کن نبود. فقط حسین هم سعی میکرد از خودش محافظت کنه و ضربه نمیزد.. میدونستم بخاطر تجربه تلخ قبلی دیگه نمیخواد مرتکب اشتباه بشه .. بالاخره عماد خسته شد و که نفس زنون به حسین زمین از درد به خودش میپیچید گفت :« دیگه نمیخوام اینطرفا ببینمت ! وقتی حمیرا قبول کرده بیاد اینجا همه پی همه چی رو به تنش مالیده به تو ربطی نداره که اینجا حمالی میکنه یا نه! قرارمون رو با اسماعیل گذاشتیم قرار شد هیچوقت نبینیمتون پس هررری » 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد..
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت پنجاه ام 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 عماد بیخیال اسلحه شد و با مشت و لگد به جون حسین افتا
پارت پنجاه و یکم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 حسین با درد بلند شد..جز گریه کاری از دستم برنمیومد..! با همون درد رفت جلوی عماد وایساد..نه قدش به قد عماد میخورد نه هیکلش..!با بعضی که قلبمو میسوزوند آروم گفت :« میدونی وقتی حمیرا لب چشمه با جیغ و داد صدام زد و رفتم کمکش با چه صحنه ای روبرو شدم؟!عمار چسبیده بود به خواهرم و دهنشو بسته بود!دستشو محکم گرفته بود که درنره! وقتی منو دید دستش شل شد و حمیرا از اونجا فرار کرد..وقتی باهاش درگیر شدم میدونی چی گفت که منو تا مرز جنون کشوند؟!گفت همیشه که پیش حمیرا نیستی!بالاخره یه روزی تنها میشه!!اینارو میگفت و اون دوستای عوضیش میخندیدن..! 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد..
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت پنجاه و یکم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 حسین با درد بلند شد..جز گریه کاری از دستم برنمیوم
پارت پنجاه و دوم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 دستاشو بو میکشید و میگفت بوی دستای حمیرارو میده!با شنیدن تمام این حرفا من بازم قصدم کشتنش نبود!فقط میخواستم دیگه مزاحم حمیرا نشه..بار اولش نبود به والله بار اولش نبود!تو داداششی میدونم نمیخوای باور کنی ولی خدای بالاسرت رو قاضی بگیر،کم از این و اون شنیدی که عمار مزاحمشون شده؟!من خواهرمو تو خونه زندانی کرده بودم که دیگه این مشکلات پیش نیاد و عمار رو نبینه ولی مگه تا کی میتونستم تو خونه نگهش دارم؟؟من اشتباه کردم ، من غلط کردم ، ولی تو نذار حمیرا پرپر بشه..نذار کل زندگیش خلاصه بشه تو فحش و کتک و نفرین..اگه نتونم کاری برای حمیرا بکنم یه بلایی سر خودم میارم..» اینارو گفت و لنگان لنگان رفت..با حسرت به رفتنش نگاه میکردم..اشک میریختم و به بخت بدم فکرمیکردم..عماد سکوت کرده بود ولی صورتش قرمز بود و رگ گردنش زده بود بیرون.. 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد..
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت پنجاه و دوم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 دستاشو بو میکشید و میگفت بوی دستای حمیرارو میده!ب
پارت پنجاه و سوم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت :« اینجا چیکار میکنی تو؟؟؟برو تو!!یالا!!» دلشکسته رفتم داخل و گریه هام شدیدتر شد..تازه با دیدن حسین فهمیدم چقدر دلتنگ خونوادمم ولی کاری نمیتونستم بکنم..تو فکر بودم که متوجه شدم عماد در اتاق رو از بیرون قفل کرده! با وحشت بلندشدم و دستگیره در رو کشیدم..داد زدم :« یکی درو باز کنه؟عمادخان؟!گلی؟معصومه اونجایین؟؟» همیشه از موندن تو یه اتاق بسته حالم بدمیشد! تو خونه خودمون هم همیشه در اتاق ها رو باز میذاشتم.. 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد...
👸🏻سوتی|خاطرات زنونه❤️‍🔥𓂅
#عروس_خونین پارت پنجاه و سوم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت :« اینجا چیکار میکن
پارت پنجاه و چهارم 🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸👰🏻‍♀️🩸 کم کم نفس تنگی داشت میومد سراغم..جیغ میزدم و کمک میخواستم ولی کسی کمکم نمیومد..بچگانه فکر میکردم که قراره تا آخرعمر در اونجا قفل بمونه و همونجا بمیرم!البته که از عماد بعید نبود!اونقدر جیغ زده بودم که صدام خش برداشته بود.. ترس زیادی ، گریه هایی که کرده بودم و ماجرای حسین و کتک خوردنش اونقدر فشار بهم آورده بود که همونجا پشت در از حال رفتم و نفهمیدم چیشد… 🩸👰🏻‍♀️🩸ادامه دارد...