🌿 قرارگاه کوثر
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_اول (#خواستگاری) #قسمت1 زمستان سرد س
✨﷽✨
#یـادت_بـاشـد♥️
✍ #فصل_اول (#خواستگاری)
#قسمت2
در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان، در حالی که در را به آرامی پشت سرش میبست، گفت:
_ فرزانه! خبر جدید!
من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:
_ چی شده فاطمه؟
با نگاه شیطنت آمیزی گفت:
_ خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!
میدانستم طاقت نمیآورد که خبر را نگوید. خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم:
_ نمیخواد اصلا چیزی بگی، میخوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!
آبجی گفت:
_ ای بابا! همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری میکنه.
توقعش را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتی که همه میدانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود. فقط پدر و مادرش آمده بودند.
هول شده بودم. نمیدانستم باید چکار کنم. هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید:
_ فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری؟!
با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:
_ نه، کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، شما که خودتون بهتر میدونین.
بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت:
_ دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد. خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده است. نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟
جوابم همان بود به مادرم گفتم:
_ طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه.
عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود. قدیمترها خانه پدری با خانه آن ها در یک محله بود. عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد.
روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود. بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار میکردند.
#ادامهدارد...
التماس دعا🌺