eitaa logo
🌿 قرارگاه کوثر
429 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
143 فایل
┈•✿‌‌‌‌‌‌﷽✿•┈. پایگاه کوثر مسجد امام حسن مجتبی (علیه‌السلام)💚 اطلاع رسانی گزارشات و خبرها و فعالیت های پایگاه کوثر #بسیج_یعنے_نیروے_ڪار_آمد_ڪشور_براے_همه_میدانها
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ♥️ ✍ () زمستان سرد سال نود، چند روز مانده به تحویل سال. آفتاب گاهی می تابد، گاهی نمی تابد. از برف و باران خبری نیست. آفتاب و ابرها با هم قایم موشک بازی می‌کنند. سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است. شب های طولانی آدمی دلش می خواهد بیشتر بخوابد، یا نه، شب ها کنار بزرگ‌ترها بنشیند و قصه های کودکی را در شب‌نشینی های صمیمی مرور کند. چقدر لذت‌بخش است تو سراپا گوش باشی؛ دوباره. مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دل‌نشینی زیر پوستت بدود، وقتی مادرت برایت تعریف کند: «تو داشتی به دنیا می اومدی. همه فکر می‌کردیم پسر هستی. تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم. بعد از به دنیا اومدنت اسمت را گذاشتیم فرزانه، چون فکر می‌کردیم در آینده یه دختر درس‌خون و باهوش میشی». همان طور هم شد؛ دختری آرام و ساکت، به شدت درس‌خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود. درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود. بین جواب سه و چهار مردد بودم. یک نگاهم به ساعت بود، یک نگاهم به متن سوال. عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم. همین باعث شده بود که استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود. همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم. چند ماه بیشتر وقت نداشتم. چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام‌ وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم. حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر می‌کردم. نصف حواسم به اتاق پیش مهمان‌ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانه‌مان آمده بودند. آخرین تست را که زدم، درصد گرفتم. شد هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود، ولی به نظرم خوب زده بودم. ... التماس دعا🌹
✨﷽✨ ♥️ ✍ () در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان، در حالی که در را به آرامی پشت سرش می‌بست، گفت: _ فرزانه! خبر جدید! من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم: _ چی شده فاطمه؟ با نگاه شیطنت آمیزی گفت: _ خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت! می‌دانستم طاقت نمی‌آورد که خبر را نگوید. خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق می‌زدم گفتم: _ نمی‌خواد اصلا چیزی بگی، می‌خوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند! آبجی گفت: _ ای بابا! همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می‌کنه. توقعش را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می‌دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود. فقط پدر و مادرش آمده بودند. هول شده بودم. نمی‌دانستم باید چکار کنم. هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید: _ فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری؟! با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم: _ نه، کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمی‌کنم، شما که خودتون بهتر میدونین. بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: _ دخترم، آبجی آمنه از ما جواب می‌خواد‌. خودت که می‌دونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده است. نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟ جوابم همان بود به مادرم گفتم: _ طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین می‌خواد درس بخونه. عمه یازده سال از پدرم بزرگ‌تر بود. قدیم‌ترها خانه پدری با خانه آن ها در یک محله بود. عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می‌کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود. بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می‌کردند. ... التماس دعا🌺
✨﷽✨ ♥️ ✍ () اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتاد و هفت بود. آن موقع دوم دبیرستان بودم. بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگ‌تر حمید، عمه به مادرم گفته بود: «زن داداش، الوعده وفا! خودت وقتی این بچه ها بودن گفتی حمید باید داماد من بشه. منیره خانم، ما فرزانه را می‌خوایم!» حالا از آن روز چهار سال گذشته بود. این بار عقد آقا سعید، برادر دوقلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد. حمید شش برادر و خواهر دارد. فاصله سنی ما چهار سال است. بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز، عمه رسما به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید می‌گفت: «سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم. چه جایی بهتر از اینجا؟» البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرئت نمی‌کرد مستقیم مطرح کند. پدرم روی همه دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود. همه فامیل می‌گفتند: « فرزانه فعلا درگیر درس شده‌، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه‌، بعد اقدام کنید.» نمی‌دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمی‌توانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم. با جدیت گفت: _ ببین فرزانه! تو دختر برادرمی. یه چیزی میگم یادته باشه: نه تو بهتر حمید پیدا می‌کنی، نه حمید می‌تونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الان میریم، ولی خیلی زود بر می‌گردیم. ما دست بردار نیستیم! وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم. از یک طرف شرم و حیا باعث میشد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی‌خواستم باعث اختلاف بین خانواده‌ها باشم. دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید گفتم: _ عمه جون! قربونت برم. چیزی نشده که. این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیاد، با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم. توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد. خودم هم نمی‌دانستم چه می‌گفتم. احساس می‌کردم با صحبت‌هایم عمه را الکی دلخوش می‌کنم. چاره ای نبود. دوست نداشتم با ناراحتی از خانه‌مان بروند. تلاش من فایده نداشت. وقتی عمه به خانه رسیده بود، سر صحبت و گلایه را با «ننه فیروزه» باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود: _ دیدی چی شد مادر؟ برادرم دخترش رو به ما نداد! دست رد به سینه ما زدن. سنگ روی یخ شدیم! من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم، ولی الان میگن نه. دل منو شکستن! ... التماس دعا🌹
✨﷽✨ ♥️ ✍ () ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می‌کنیم؛ از آن مادربزرگ‌های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می‌خورند. ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می‌گذارد. هر وقت دور هم جمع شویم، بقچه خاطرات و قصه‌هایش را باز می‌کند تا برای ما داستان‌های قدیمی تعریف کند. قیافه ام به ننه شباهت دارد. بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده. سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد. ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد. عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار‌ خون دل بزرگ کرد. برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل‌اند. چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می‌شد، دو سه روزی مهمان ما می‌شد، از همان ساعت اول به هر بهانه‌ای که می‌شد بحث حمید را پیش می‌کشید. داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: _ فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره. به شوخی گفتم: _ ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن، شب یادشون میره! گفت: _ دختر! من این موها را توی آسیاب سفید نکردم. می‌دونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو می‌بریم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده‌، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو. جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه. از قدیم در خانه عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می‌آمد، همه می‌گفتند: «باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو می‌خواد.» می‌خواستم بحث را عوض کنم. گفتم: _ باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصه عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دور هم می‌نشستیم و قصه می‌گفتی تنگ شده. ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می‌زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه‌هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزد. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: _ فرزانه! می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی بهم میاین. آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم. عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. ...
✨﷽✨ ♥️ ✍ () از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم: _ آره ننه، خیلی خوشگله. اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!‌ عکسشو بذار توی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده! همین طوری شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمی‌گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد. ننه گفت: _ من که زورم به دخترت نمی‌رسه، خودت باهاش حرف بزن ببین می‌تونی راضیش کنی. پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود، اما تصمیم‌گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: _ فرزانه! من تو رو بزرگ کردم. روحیاتت را می‌شناسم. می‌دونم با هر پسری نمی‌تونی زندگی کنی. حمید رو هم مثل کف دست می‌شناسم؛ هم خواهرزادمه، هم همکارم. چند ساله توی باشگاه با هم مربی‌گری می‌کنیم. به نظرم شما دو تا برای هم ساخته شدین، چرا ردش کردی؟ سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم: _ بحث من اصلا حمید آقا نیست. کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛ چه با حمید آقا، چه با هر کس دیگه. من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام. برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد. چند ماه بعد از این ماجراها، عمونقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله‌های تالار بالا می‌رفتم، انگار در دلم رخت می‌شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی‌ای که داده بودم عمه یا دختر عمه‌هایم با من سرسنگین باشند، ولی اصلا این‌طور نبود. همه چیز عادی بود. رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد. تیرماه نود و یک آزمون دادم. حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می‌توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادر هم خیلی خوشحال بودند. از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری‌های با واسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، می‌پرسید: _ چرا هیچ‌کدوم را قبول نمی‌کنی؟ برای چی همه خواستگارها رو رد می‌کنی؟ این بلا تکلیفی اذیتم می‌کرد. نمی‌دانستم باید چکار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتاب‌های درسی را یک‌طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب می‌کردم، چشمم به کتاب «نیمه پنهان ماه» افتاد؛ روایت زندگی شهید «محمدابراهیم‌همت» از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می‌داد. کتاب را که مرور می‌کردم، به خاطره‌ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت علیه السلام متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. ...
✨﷽✨ ♥️ ✍ () خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی‌های من در این چند هفته شد. پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید نیت می‌کنم. حساب و کتاب کردم، دیدم چهل روز روزه، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که «از این وضعیت خارج بشوم، هر چه خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود». از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچ‌کس از عهد من با خبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. پنجم شهریور سال نود و یک، روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعدازظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه می‌کردی، می‌دیدی همه گل‌ها و بوته‌های داخل باغچه دنبال سایه‌ای برای استراحت هستند. در حالی که هنوز خستگی یک‌سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت‌ها چشم‌هایم را می‌بستم و از شهریور به مهرماه می‌رفتم، به پاییز؛ به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی‌هایش تجربه کنم. دوباره چشم‌هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل‌ها و درخت‌های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم. علاقه من به گل و گیاه برمی‌گشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می‌رفت و خانه نبود. برای اینکه تنهایی‌ها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با گل و باغچه و درخت بود. با صدای برادرم علی که گفت: _ «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم. با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش‌رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود. مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت: _ آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت سریع داخل اتاق رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد، می‌دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی‌روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه‌ای نداشتم! مانتوی بلند و گشاد قهوه‌ای رنگم را پوشیدم، روسری گل‌دار و قواره‌ای کرم‌ رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوال‌پرسی‌ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن‌آقا و خانمش آمده‌اند. شوهرعمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی به باغشان به روستای «سنبل‌آبادالموت» رفته بود. روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم و گفتم: _ بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن. سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان‌ها رفتم و بعد از احوال‌پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه‌های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم. چند دقیقه‌ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. کم و بیش صدای صحبت‌ مهمان‌ها را ‌می‌شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد. می‌دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست‌، مرا که دید، زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده‌اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: _ فکر کنم این‌ بار قضیه شوخی شوخی جدی شده. داری عروس میشی! ...
✨﷽✨ ♥️ ✍ () اخم کردم و گفتم: _ یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم. گفت: _ خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن! پرسیدم: _ خب که چی؟ با مکث گفت: _ نمی‌دونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه. با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه. آنجا گفته بود: _ ما که اومدیم دیدن داداش. حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الان هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولا که فرزانه نمی‌ذاره، دوما یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می‌بافن. تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریه‌ام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت: _ شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست! بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است‌، از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید؛ دست خودم نبود. روسری‌ام را آزادتر کردم تا راحت‌تر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: _ دخترم! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین. حرف زدن که اشکال نداره. بیشتر آشنا می‌شین. آخرش باز هر چی خودت بگی، همون میشه. شبیه برق گرفته‌ها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم: _ نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، می‌خوام درس بخونم. هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت: _ من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟! مات و مبهوت مانده بودم، گفتم: _ نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی‌زنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه. با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمی‌توانستم دست خالی رد کنم، گفت: _ تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچ‌کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون را وا بکنن. حالا که بحث پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه. حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب می‌بردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم. صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: _ آخه چرا این‌طوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم. عمه هم گفت: _ خداوکیلی موندم توی کار شما. حالا که عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه! در ذهنم صحنه‌های خواستگاری، گل‌های آن‌چنانی و قرارهای رسمی مرور می‌شد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می‌رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است! ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎
✨﷽✨ ♥️ ✍ () حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره‌های قرمز! موهایش را از ته می‌زد، یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمی‌گذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که می‌شد طرف من را گرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می‌رفت. این‌ها چیزی بود که از حمید می‌دانستم. زیر آینه روبه‌روی پنجره‌ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم: _ ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی‌بندن! سر تا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهره‌اش زیاد مشخص نبود به جز چشم‌هایش که از آن‌ها نجابت می‌بارید. مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی می‌کرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره‌های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمی‌رسید. چند دقیقه‌ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید: _ معیار شما برای ازدواج چیه؟ به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد. گفتم: _ دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینکه که خمس و زکاتمون بمونه. گفت: _ این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم. بعد پرسید: _ شما با شغل من مشکل نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم، شب ها افسر نگهبان بایستم، بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید. جواب دادم: _ با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم. بعد گفت: _ حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بر بخوریم. از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد. گفتم: _ برای من این چیزها مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم. همان جا یاد خاطره‌ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: _ من حاضرم حتی توی خونه‌ای باشم که دیوار کاه‌گلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنوی‌ای داشته باشیم. حمید خندید و گفت: _ با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو می‌گیره. زیاد برایم مهم نبود. فقط برای اینکه جو صحبت‌هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود پرسیدم: _ شما با شش میلیون تومن میخوان زن بگیری؟! در حالی که می‌خندید، سرش را پایین انداخت و گفت: _ با توکل به خدا همه‌چی جور میشه. بعد ادامه داد: _ بعضی شب‌ها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام. گفتم: _ اشکال نداره، هیئت رو می‌تونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب. قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمی‌کردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید می‌گفت مورد تأیید من بود و هر چیزی که من می‌گفتم حمید تأیید می‌کرد. پیش خودم گفتم: _ این‌طوری که نمیشه، باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشیم! ...
✨﷽✨ ♥️ ✍ () به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خورده بگیرم، ته دلم گفتم: « خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.» نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی بازم دلم راضی نشد، چون خودم را خوب می‌شناختم؛ این سادگی‌ها برایم دوست داشتنی بود. وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان بشود، برای همین گفتم: _ من آدم عصبی‌ای هستم، بد اخلاقم‌، صبرم کمه. امکان داره شما اذیت بشی. حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف‌ها شده بود، گفت: _ شما هر چقدرم که عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم. بعید می‌دونم با این چیز‌ها جوش بیارم. گفتم: _ اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟ گفت: _ اشکال نداره. زن مثل گل می‌مونه، حساسه. شما هر چقدرم که حوصله نداشته باشی، مدارا می‌کنم. خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج می‌داد و هر چیزی می‌گفتم قبول می‌کرد. حال خودم هم عجیب بود. حس می‌کردم مسحور او شده‌ام. با متانت خاصی حرف می‌زد. وقتی صحبت می‌کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می‌کردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشم‌های حمید بود. یا زمین را نگاه می‌کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود. محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می‌برد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشم‌هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی‌کرد. با این چشم‌های محجوب و پر از جذبه می‌شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق می‌افتد و آن وقت یک جفت چشم می‌شود همه زندگی. چشم‌هایی که تا وقتی می‌خندید همه چیز سر جایش بود. از همان روز عاشق این چشم‌ها شدم. آسمان چشم‌هایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی! نیم ساعتی از صحبت‌های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد. بیشتر او صحبت می‌کرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب می‌دادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد، پرسید: _ شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید. برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم: _ من تازه دانشگاه قبول شدم. اگر قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سرکار برم؟ حمید گفت: _ مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه‌ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمی‌خوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه. با شنیدن صحبت‌هایش گفتم: _ مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمی‌پسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچه‌دار بشم و ثانیه‌ای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت می‌شن، قول میدم دیگه نرم. ...
✨﷽✨ ♥️ ✍ () اکثر سوال‌هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود‌، جواب آن‌ها را می‌دانستم. وسط حرف‌ها پرسیدم: _ شما کار فنی بلدین؟ حمید متعجب از سوال من گفت: _ در حد بستن لامپ بلدم! گفتم: _ در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟! گفت: _ آره خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازیم. مسئله‌ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین می‌کردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم: _ ببخشید این سوال رو می‌پرسم، چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟! پیش خودم فکر می‌کردم نکنه حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف‌ها بوده، به خواستگاری من آمده است. جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: _ نمی‌دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین. اگه مورد پسند نبودین که نمی‌اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی‌کردم. از ساعت پنج تا شش‌ونیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دست‌های حمید می‌چرخید. صحبت‌ها تمام شده بود، حمید وقتی می‌خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم: _ نه شما بفرمایین. گفت: _ حتما میحواین فکر کنین، پس اجازه بدید آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته. بین صحبت‌هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود. هر چیزی که می‌گفت یا قال امام صادق(ع) بود یا قال امام باقر(ع). با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد. آن روز نمی‌دانستم مرام حمید همین است: «می‌آید، نیامده جواب می‌گیرد و بعد هم خیلی زود می‌رود.» حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود. من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آن‌ها زندگی کرده بودم و حس می‌کردم از این لحظه روزهای پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد. تمام آن یک ساعت‌ و نیمی که داشتیم صحبت می‌کردیم، پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود. می‌رفت ته راهرو، به دیوار تکیه می‌داد، با ایما و اشاره منظورش را می‌رساند که یعنی کافیه! در چهره‌اش به راحتی می‌شد استرس را دید. می‌دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده. همیشه وقتی حرص می‌خورد عادت داشت یا راه می‌رفت یا لبش را ور می‌چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم، عمه گفت: _ فرزانه جان! خوب فکراتو بکن. ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس می‌گیریم. از روی خجالت نمی‌توانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت‌هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم. این طور مواقع معمولا حرف‌هایم را به برادرم علی می‌زنم. در ماجراهای مختلفی که پیش می‌آمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچک‌تر است، ولی نظرات خوب و منطقی‌ای می‌دهد. باشگاه بود. وقتی به خانه رسید‌، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت: _ کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه. من از همه نظر تاییدش می‌کنم. ...
✨﷽✨ ♥️ ✍ () مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمی‌کردم توسل به ائمه این‌گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شورانگیزی داشتم. همه آن ترس‌ها و اضطراب‌ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه‌گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس می‌کردم با خیال راحت می‌توانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: _ حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد. سه روزی از این ماجرا گذشت. مشغول رسیدگی به گل‌های گلخانه بودم. مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود. از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقه مادرانه‌ای داشت. در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوال‌پرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟ آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا آنقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز، چه چند روز بعد. شانه‌هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: _ جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن. علت اینکه عمه آنقدر زود تماس گرفته بود حرف‌های حمید بود. به مادرش گفته بود: _ من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می‌گیریم. ...