eitaa logo
🌿 قرارگاه کوثر
429 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
143 فایل
┈•✿‌‌‌‌‌‌﷽✿•┈. پایگاه کوثر مسجد امام حسن مجتبی (علیه‌السلام)💚 اطلاع رسانی گزارشات و خبرها و فعالیت های پایگاه کوثر #بسیج_یعنے_نیروے_ڪار_آمد_ڪشور_براے_همه_میدانها
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ♥️ ✍ () از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم: _ آره ننه، خیلی خوشگله. اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!‌ عکسشو بذار توی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده! همین طوری شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمی‌گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد. ننه گفت: _ من که زورم به دخترت نمی‌رسه، خودت باهاش حرف بزن ببین می‌تونی راضیش کنی. پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود، اما تصمیم‌گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: _ فرزانه! من تو رو بزرگ کردم. روحیاتت را می‌شناسم. می‌دونم با هر پسری نمی‌تونی زندگی کنی. حمید رو هم مثل کف دست می‌شناسم؛ هم خواهرزادمه، هم همکارم. چند ساله توی باشگاه با هم مربی‌گری می‌کنیم. به نظرم شما دو تا برای هم ساخته شدین، چرا ردش کردی؟ سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم: _ بحث من اصلا حمید آقا نیست. کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛ چه با حمید آقا، چه با هر کس دیگه. من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام. برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد. چند ماه بعد از این ماجراها، عمونقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله‌های تالار بالا می‌رفتم، انگار در دلم رخت می‌شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی‌ای که داده بودم عمه یا دختر عمه‌هایم با من سرسنگین باشند، ولی اصلا این‌طور نبود. همه چیز عادی بود. رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد. تیرماه نود و یک آزمون دادم. حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می‌توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادر هم خیلی خوشحال بودند. از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری‌های با واسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، می‌پرسید: _ چرا هیچ‌کدوم را قبول نمی‌کنی؟ برای چی همه خواستگارها رو رد می‌کنی؟ این بلا تکلیفی اذیتم می‌کرد. نمی‌دانستم باید چکار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم. کتاب‌های درسی را یک‌طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب می‌کردم، چشمم به کتاب «نیمه پنهان ماه» افتاد؛ روایت زندگی شهید «محمدابراهیم‌همت» از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می‌داد. کتاب را که مرور می‌کردم، به خاطره‌ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت علیه السلام متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. ...