eitaa logo
بوستان رمان . عاشقانه.احساسی.هیجانی
245 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
228 ویدیو
23 فایل
رمان های عاشقانه هیجانی پلیسی اجتماعی و... eitaa.com/joinchat/2235498528Cf48e386db9 ارتباط با مدیر کانال @sama14313
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و سوم هر چهار تا بهم نگاهی کردیم و رهام عاجزانه گفت: ای خدا ذخیرهی اسپنده ما چرا تمومی نداره، بخدا گاهی به مرز خفگی میرسم. هر سه خندیدیم و به عمه صفورا که زیر لب تکرار میکرد" بترکه چشم حسود" به جمعمون نزدیک شد و اول به سمت صابر خان و عاطفه خانم که کنار عروسشون بود رفت و حال احوال کرد و همون طور اسپند رو آتیش میانداخت و فضا رو پر دود میکرد به سمت ما اومد، اونقدر دود اسپند به خوردمون رفته بود که ناخواسته از حجم دود زیاد قدمی عقب گرد کردیم اما بی فایده بود مگه از دست اسپند هایی که دور سرمون میچرخوند میشه فرار کرد! قبل از همه به سمت شاهین رفت و همزمان با به آتیش انداخت اسپند خطاب به شاهین گفت: چشم دلت روشن شاهین جان، اینم پدر مادرت، ان شاءلله دیگه غم به دلت نشینه، عزیز دلم. بعد از شاهین نوبت به من و بعد به حسام و بالاخره به رهامی رسید که با رسیدن اسپند به سرفه افتاد و میون سرفه همون طور که دستش رو جلو صورتش تکون داد که دود ها رو کنار بزنه گفت: عمه توروخدا، خ... خفه شدم... ب... بسه. عمه که سرفه های مکرر رهام رو دید دست پاچه شد و منقلی که دستش بود رو نمی دونست چکار کنه که رهام حالش از این بدتر نشه و در آخر هم تنها راهی که به ذهنش رسید با منقلی که روی سینی دستش بود "خدا مرگم بده" کنان به سمت بیرون دویید. همه با حرف عمه و دودی که دنبالش به سمت بیرون کشیده میشد نتونستن جلو خندشون رو بگیرن و بلند بلند خندیدن. *** راوی وارد حیاط شد و با دیدن هوایی که داشت رو به تاریکی میرفت دو شاخهی ریسه ها رو به پریز وصل کرد و به سمت حیاط چرخید، همه چیز به زیبایی چیده شده بود، ریسه هایی که با رنگ های قرمز و سفید حیاط رو  چراغانی کرده بودند، فرش قرمزی که درست از وسط میز های چیده شده که با صندلی هاشون ست  سفید رنگی که با پاپیون های بزرگ قرمز رنگ مزیین شده بود، گذشته بود و در آخر هم به جایگاه زیبای عروس و داماد منتهی میشد آراسته  شده بود نگاهی به ساعتاش انداخت، دیگه نمیتونست بیشتر از این معطل آراد بمونه، باید به دنبال هیوا میرفت، کلافه به سمت در رفت و خیابون رو از نظر گذرون، خبری نبود نا امید از اومدن آراد خواست سوار ماشین بشه و بره که... ماشینی درست کنارش توقف کرد. سر برگردوند و با دیدن ماشین گل کار شده ی آراد گل از گلش شکفت، اما آراد که برخلاف اون کلافه و نگران به نظر می رسید، همون طور که ماشین رو دور زد، گفت: رهام، چرا شاهین جواب نمیده؟! خونه است؟! لبخندی زد و گفت: چرا کلافه ای، انتظار داری حالا که رفته دنبال عروسش گوشی جواب بده! متعجب از شنیدن این حرف گفت: عروس! چی داری میگی این ماشین عروسه من بردم گل کاریش کردم. خندیدم و میون خنده گفتم: داداش چی داری میگی به جون خودم شاهین با یه ماشین عروس شیک رفت دنبال عروسش. آراد با شنیدن حرف رهام عصبی تر  شد و گفت: خدایا، من از دست این روانی چکار کنم؟ یعنی چی؟ منو سر کار گذاشته؟! ببین هنوز لباسامو عوض نکردم، دنبال اِلی نرفتم... رهام که میدونستم قضیه از چه قراره باز هم خندید و همون طور که شونه اشو به دست گرفت گفت: آروم باش عزیزِ من، اتفاقی نیوفتاده تو برو با خیال راحت آماده شو من میرم دنبال هیوا و اِلی، می برمشون پارک، توام زودتر خودتو برسون. با حرفی که زد انگار آراد کمی آروم تر شد و گفت: پارک! شما دیگه برید پارک چکار؟! رهام فاصله گرفت و همونطور که دست برد و در ماشین رو باز کرد، گفت: کمتر سوال کن، بیای میفهمی، می دونی که کدوم پارک میریم؟ آراد: آره. - خب دیگه، فقط دیر نکنی ها. آراد: نه خدا به همراهت. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و چهارم هیوا که انگشتاش داشت خورد و خاک شیر میشد گفت: آی ببخشید، دست خودم نبود دیوونهگی کرد. رهام با شنیدن حرف هیوا با خنده فشار دست شو به یغما برد و سریع بوسه ای به دستش زد و گفت: دیوونهگیات به قلبم. هیوا کلافه از درد، با دست دیگه اش مشتی به بازوی زد و همون طور که دست دستشو از دست رهام بیرون کشید و ماساژ داد گفت: تو دیوونه ای. رهام قاه قاه خندید و گفت: تو دیوونه ام کردی، خود کرده را تدبیر نیست. صدای تلفن میون خنده های رهام پیچید، باشنیدن صداش سریع از جیبکتش بیرونش آورد؛ با دیدن اسم آراد جواب داد: - کجا موندی پسر؟! آراد: من اومدم کدوم قسمتین؟ با شنیدن این حرف نگاهشو به اطراف چرخوند. با دیدن آراد که  فاصله ای  زیاد باهاشون نداشت و  پشت بهشون ایستاده بود. بلند شد و به سمت اِلهام رفت و بی توجه به سوال آراد گفت: آراد؟ آراد که دید رهام جوابش با صدا کردنش داد مردد گفت: جانم چیزی شده ؟ شما چرا امروز همهتون منو فیلم کردین ؟! - نه داداشم فیلم چیه؟ میشه خواهش کنم بدون اینکه برگردی چشماتو ببندی و آروم، آروم تا بیست بشماری؟! آراد: بفرما دیدی گفت،  رهام از تو یکی دیگه بعیده تورو خدا دست بردار. همون طور که رو به فیلم بردار دست بلند کرد که فیلم رو کات کنه و با اشاره آراد رو به الی نشون داد و با رفتن اِلهام، خطاب به آراد گفت: تو انجام بده، به جون آراد ضرر نمیکنی. پوفی کرد و کلافه گفت: امان از دست شما! باشه... از قال گذاشتن شاهین که بدتر نیست. ... یک... دو... آراد همین طور داشت میشمارد و الهامم به سمتش قدم برمیداشت و هم فیلم بردار درست پشت سر اِلهام حرکت میکرد و تک تک صحنه ها رو ثبت میکرد. با عدد بیست گفته شد و آراد با تردید برگشت. - ... بیست. لحظه ای از دیدن صحنهی روبروش نفساش تو سینه جا موند و بالا نیومد. براش قابل توصیف نبود. دیدن عشقش که روبروش با لباس سفید عروس ایستاده، با هیچ صحنه ای برابری نمی کرد. اونقدر که زبونش بند اومده بود و تمام وجودش برای عروسک رو بروش چنان میتپید که تمام کلمات رو هم درست مثل خودش عاجزانه و با دهنی باز از وصف  دست کشیده بودن بالاخره به سمتش قدم که نه پرواز کرد، میگم پرواز چون واقعا داشت روی هوا راه میرفت. یه قدم مونده تا رسیدشون به هم بی طاقت بازوشو گرفت و برای زودتر رسیدن  محکم کشیدش به آغوشش و عطرشو به بند بند وجودش بو کشید و  همون طور زمزمه وار میگ فت: الهام... الهام... عشقم... با من چه کردی دیوونه!  سرشو که رو پیشونیش گذاشته بود برداشت و بوسه ای به پیشونی الهام نشوندم و بازم نفسی عمیق با تموم وجودم کشید،  دوست داشت تمام هوای عشقشو فقط و فقط خودش نفس بکشه.  غرق هواش بود که؛ الهام آروم و با صدای شیریناش گفت: مگه میشه دلِ تو که تموم دنیامی، چیزی رو بخواد و من نه به روش بیارم؟ آراد باشنیدن حرفش بی طاقت بوسه ای کوتاه به لبش زد و پشت بندش گفت: خوب بلدی بیقرار و بی قرارترم کنی... شاهین که معلوم نبود کی رسیده بود میون حرف آراد اومد و خطاب به فیلم بردار گفت: کات کن آقا! کات کن، تایتانیک راه انداختین، ما اونور کلی مهمون داریم! هیوا چند سال بعد... همون طور که آخرین استکان چایی رو ریختم و روی سینی گذاشتم نگاهی از پنجره به میزی که کنار ساحل، گیسو و الی و سارا مشغول چیدنش بودن کردم و با برداشتن سینی از آشپز خونه خارج شدم و به جمعشون پیوستم و  همون طور که نزدیک میشدم، گفتم: پس چرا شوهراتون نمیگین بیان سر میز. گیسو استکانی چای برداشت و گفت:  اردلان که یاسین و حسین( پسر اردلان و گیسو که یه سالشه و به یاد حسین اسمشو برداشت) رو برد همین بغل تک جنگل یه چرخی بزنن. - خب بقیه کجا رفتن الان بودن که... سارا خندید و گفت: اونجا رو ببین ساحل ندیده اونجان. با برگشتن به سمتی که سارا اشاره کرد کمی اون طرف تر همه رو دیدم که با عجله مشغول بازی کردن بودن، انگار داشتن مسابقه میدادن. شاهین و عسل و آشا دختر نازشون یه طرف آراد و دوقلو های شیرینش، سیام و تیام طرف دیگه. و داداش  حسام و سامیار کوچولو هم کمی اون طرف تر، همه مشغول ساختن قلعه های شنی  بودن. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و پنجم ناخودآگاه لبخند رو لبم نقش بست و گفت: الهی... - الهی چیه عزیز من! کثیف کاری هاشون برای ماست ها... الهام خندید و گفت:  کمتر نق بزن سارا خانم واسه بچه ات ضرر داره، به جاش برو یکم از عسل یاد بگیر ببین چه مامان خوبیه. کمی از سارا و الهام که مشغول حرف زدن بودن فاصله گرفتم و جست و جو گرنانه اطراف رو نگاه کردم. بافکر این که بازم چشم منو دور دیدن و زدن به آب با اعصابی به هم ریخته به سمتشون رفتم، و از اون فاصله گفتم: رهام... مگه نگفتم نذار بچه بره تو آب تو که خودت از اون بد تری. با شنیدن صدام هر دو دست از آب بازی کشیدن و برای لحظه ای به من و بعد به هم نگاه کردن. رها ترسید و با جسته ی ریزش  و موهای بلند و خیس شده اش که دو طرف صورتش ریخته بود چند قدم به باباش نزدیک شد و گفت: مامان، من خودم اومدم، رو سر بابای من داد نزن. لطفا. رهام با تن خیسش فاصلهی کم بین خودش و رها رو طی کرد و بغلش کرد و  محکم بوسیدش و میون خنده گفت: الهی بابا فدای شیرین زبونیات بشه. کلافه گفتم: خدا نکنه. مگه نگفتم اینطوری حرف نزن. رها مگه من دستم به تو نرسه سریع بیایید بیرون. رها دستشو دور گردن رهام حلقه کرد و گفت: نمیایم اگه راست میگی تو بیا ببرم با گفتن این حرف نزدیک تر شدم و گفت:  وروجک  برای من زبون درازی نکن. حسابتو میرسم ها... در جواب حرفم چیزی نگفت و بی توجه به من حرفی در گوش رهام حرفی زد و رهام هم با شنیدنش قهقه زد و گونه شو بوسید و گفت: قلبِ بابایی به مولا... حرصم در اومد و باز هم جلو رفتم و گفتم: چی دارین میگین؟ بی جواب رها رو کنارش تو آب گذاشت و من عصبی دستمو به نشون تهدید بالا اوردم اما  مهلت حرف زدن ندادن و تو همون لحظه با دست شروع به پاشیدن آب به سمتم کردن و خنده کنان تمام لباس هامو خیسِ آب کردن. رها: بیا جلو مامان، اگا راست میگی بیا... رهام به حرف های رها میخندید و همراهیش میکرد، کار همیشه اش بود، گاهی انقدر خوب تو جلد هم بازی دختر شیطون چهار سالمون فرو میرفت که واقعا حس میکنم مادر دوتا بچهام و باید ازشون مراقبت کنم.   دیگه خیس آب شده بودم و عصبی از دست شون با حالت قهر ازشون رو گرفتم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که... صدای عق زدنی به گوشم رسید؛ اول فکر کردم اشتباه شنیدم، اما با دوباره شنیدنش  دلم یک باره فرو ریخت. رهام با نگرانی اسم رها رو صدا زد. هراسون به سمتشون برگشتم. همین که  رها رو در حال بالا اوردن تو آغوش  رهام دیدم ، دستامو رو به  سرم زدم و همون طور که اسم رها رو جیغ کشیدم به سمتشون دوییدم. - رهام، بچه ام... چی شد؟ خدایا به دادم برس. رهام همون طور که رها رو چفت آغوش کرد و پشت و ماساژ میداد از آب بیرون اومد و گفت: چته شده دردت به سرم؟ تو که خوب بودی؟! بی اراده شروع به اشک ریختن کردو دستامو سمت رهام گرفتم. - بده من بچه امو...رها مامان. - گریه نکن خانمم چیزی نیست. رهای شیرینم  با حالی آشفته چرخید که بیاد بغلم دوباره شروع به عق زدن کرد و تمام محتوای معدشو بیرون اورد. بچه ها سراسیمه و نگران خودشونو به ما رسوندن. شاهین قبل از همه گفت: رها عمو چی شد؟ قربونت برم. آراد: صد بار گفتم، نذارید این بچه انقدر بره تو آب. حسام نگران به رها که بغل رهام بود نزدیک شد و دست روی پیشونیش گذاشت و گفت:  بچه میترسه شلوغش نکنید بیه خورده تب داره، یا  سرماخورده یا دریا زده شده. عسل که کنارم بود گفت: اره بابا چیزی نیست. عزیزم نگران نباش. سارا: بچه رو ببید تو الان لرز میکنه. دستی به چشمم کشید و به سمت رهام که رفتم و  رها رو ازش گرفتم و همون طور که محکم  تو آغوشم گرفتمش بوسه ای به سرش زدم. رهام  رو به همه گفت: برید سر میز نگران نباشید یه دریا زدهگی سادست. لباسامونو عوض کنیم ما هم میایم. به خونه رفتیم و به محض ورودمون به اتاق، رها رو روی تخت  گذاشتم و  با دیدن بی حالیش اشک چشمام  بدتر چکید. گریه کنان همون طور که لباس هاشو در اورد باهاش حرف میزدم: مامانی مریض شدی،خوب شد ؟ حالا بازم میری تو آب ؟ ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و ششم (قسمت آخر) رهام که لباس به دست به سمتون اومد گفت: عزیز من گریه برای چیه؟ بچه که خوبه، بیا اینا رو تنش کن. لباس هارو ازش گرفت و  مشغول پوشوندنشون تن رها شدم و خطاب به رهام گفتم:  خودتم لباس هاتو عوض کن توام سرما بخوری چه خاکی توی سرم کنم. کنارم رها نشست و به سمت خودش چرخوندش و هموطور که حوله رو روی انداخت و شروع کرد به خشک کردنشون رو به من  گفت: اول خودت برو عوض کن، من میخوام موای دخترمو خشک کنم و ببافم... - نه تو... اخم هاشو در هم کشید و گفت: رو حرفم نه نیار... رها با بی حالی گفت: مامانی میخوام تو بغلت بخوابم، زود بیا.. دیگه نتونستم مخالفت کنم و لباسمو برداشتم و به سمت حموم رفتم و خطاب به رهام گفت: شربت سرماخوردگی تو یخچال یه قاشق بهش بده. رهام: چشم قربان. - چشمت سلامت وارد حموم شدم و بعد از گرفتن یه دوش کوتاه بیرون اومدم و به سمت تخت رفتم که رهام گفت: اینم از مامانت عروسکم، منم برم یه دوش بگیرم. روی تخت رفتم و دراز کشیدم، دست هام رو از هم باز کردم و رها به سمتم  اومد و کشیدمش تو بغل و بوسه ای به روی مو هاش زدم و نوازش گونه دستمو لای موهاش کشیدم و گفتم: مامان فدات شه خوبی؟ رهام پتو رو تا روی شونه ام بالا کشید گونه ی من و بعد رها رو بوسید و گفت: بله که خوبه، باباییم فدای شما و دختر نازت مامان خانم رها لبخندی زد، بی  حرف دست کوچیکشو روی صورتم گذاشت و چشماشو بست رهام هم و بعد از برداشتن لباس هاش به سمت حموم رفت و من هم همون طور که دست لای مو های رها میکشیدم کم کم تو آغوش خواب غرق شدم... با حس این که فشار روی دستم برداشته شد، چشم های خواب زدم رو نیم باز کردم. با دیدن رهام که سر رها رو روی بالش گذاشت و پتو رو روش کشید. دست آزاد شدم رو زیر سرم گذاشتم بازم به خواب رفتم. اما چیزی نگذشت که با احساس شیرین بوسه ای نرمی روی گونه ام چشم های خواب زده ام رو باز کردم کردم و به رهام که وسط منو رها خودشو جا داد  نگاه کردم و گفتم: عافیت باشه. به تاج تخت تکیه داد و همون طور که دستشو بالای سرم گذاشت گفت: سلامت باشی   دوباره چشمای سنگین شدم رو خواستم روی هم بذارم که دستشو طبق عادت همیشه از بین گردنم و بالشت عبور داد و  زیر سرم گذاشت و با دست دیگه اش موهام نوازش گونه دست کشید. وبا بوسه ای کوتاه روی لب هام منو راهی خوابی شیرین تو آغوش امناش کرد. پایان💚
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 عرض سلام و خداقوت دارم خدمت همه همراهان عزیز اینم از پایان رمان اخرمون😢 از تک تک عزیزانی که تا به الان همراه ما بودن و کانال رو دنبال میکردند و هربار نظرات زیبا و کمک کننده خودشون رو درمورد رمانها برای ما میفرستادن کمال تشکر رو دارم❤️ متاسفانه بخاطر شرایط کاری نمیتونم بیشتراز این کانال رو اداره کنم و از طرفی چون این کانالمو خیلی دوست دارم فعلا قصد فروش یا واگذاریشو ندارم شاید بعدها اونو واگذار کردم. الان هم میخواستم به اطلاع عزیزان برسونم که بعداز اتمام این رمان (دیوانه شدم برگرد ....)دیگه فعالیت کانال کاملا راکد میشه و احتمالا تامدت طولانی رمان جدیدی گذاشته نمیشه. والبته همینجا از تک تک نویسنده های عزیزی که رمانهای اونهارو از کانالا و پیج ها و pdf های مختلف بدست اوردم و تو کانال گذاشتم از صمیم قلب تشکر میکنم و واقعا هدف دیده شدن این عزیزان ومعرفی استعداد و هنرمندی این عزیزان به بقیه بود حالا اگر از مخاطبان عزیز از نویسنده های این رمانها شناختی داره و اطلاعی دارین که ممکنه هرکدوم از نویسنده تمایل به نشر رمانشون در کانالای دیگه ندارن به بنده اطلاع بدین تا من رمانشون رو از این کانال حذف کنم 🙏 بازم از همراهی تک تک شماها ممنونم❤️🌹 و ازهمتون در ایام پیش رو التماس دعای فراوان دارم 🙏
جملات نقطه‌زن.pdf
403.8K
🔻 جملات نقطه‌زن 💢 جهت گفتگوی چهره‌به‌چهره درباره سعید جلیلی ▪️ راه‌های شروع گفتگو ▪️ قواعد چهره‌به‌چهره ▪️ جملات نقطه‌زن و کوتاه و عوام‌فهم در 7 محور
تبلیغ روستایی.pdf
477.3K
🪴 تبلیغ روستایی برای جلیلی 💢 پای ۱۲ میلیون رأی وسطه! 🔹 معرفی ۷ مدل تبلیغ روستایی + شیوه‌نامه 🔻 جملات نقطه‌زن درباره برنامه جلیلی برای روستا
1_12026537466.pdf
403.8K
📌یک جهان فرصت | ایران جهش 🟦🟧 جملات نقطه زن در گفتگو با مردم 🌺🍃 🍃
بخش4- عکس نوشت.pdf
4.6M
📌 🟦🟧 نگاهی به تحلیل اندیشکده‌های بین‌المللی از انتخاب، اقدامات و شهادت شهید رئیسی 🌺🍃 🍃
🔷بانوان علاقه مند به فعالیت برای دکتر جلیلی اعلام آمادگی کنند 🔹طی اعلام ستاد خودجوش مستضعفین دکتر جلیلی به جهت گسترش فعالیت انتخاباتی در پیروزی جبهه انقلاب نیازمند فعالیت قویتر بانوان می باشیم. 🔹 از علاقه مندانی که طی هفته جاری کاملا وقت آزاد دارند دعوت به عمل می آورد که برای کمک به ستاد حضور بهم رسانند. 🔹جهت اعلام همکاری و شروع به فعالیت و حضور در این حماسه با تلفن 09104908920 تماس حاصل فرمایید. 🔹نگذاریم دولت سوم روحانی تکرار شود 🔸🔹🔶🔷 @dokhtaranehezbolah
راهکارهای عملیاتی افزایش مشارکت و انتخاب اصلح.pdf
173.6K
🛑 فایل راهکارهای عملیاتی افزایش مشارکت و انتخاب اصلح ویژه فعالین و کنشگران ◇
اصلح ۲.jpg
148K
🛑ایده تراکتی برای انتخاب اصلح شماره ۲
100 عهد.pdf
7.51M
🇮🇷 برنامه دکتر جلیلی برای هر استان می‌توانید در تماس‌هایتان به هر استان، از این اطلاعات استفاده کنید. ✳️ به کمپین گفتگوی تلفنی بیستکال! بپیوندید: ربات پویش جهت دریافت شماره: https://ble.ir/bistcall_jalily_bot ✅ با ما همراه باشید: @jalily_bistcall
ختم سی میلیون صلوات برای رأی سی میلیونی به سعید جلیلی ، سهم شما ده صلوات هست برای ده نفر دیگر هم بفرستید🌷
🖤 کتاب‌ها نوشته‌اند: روز عاشورا، سیدالشهداء در برابر سپاه عمر سعد، خطبه خواند ولی به دستور شمر، لشکریان به هلهله پرداختند و صدای امام در میان هیاهوی دشمن گم شد. بار دوم، امام در حالی به میدان آمد که شمشمیر پیامبر در دست داشت و عمامۀ او بر سر. این بار اما پیش از جار و جنجال دشمن، فرمود: سخنم را بشنوید و در کار من شتاب نکنید! اگر عذرم را پذیرفتید که دیگر جنگی نخواهیم داشت، و گرنه... آنگاه این آیه را تلاوت کرد. 📖یونس:۱۷ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ ➥ @Qaraati313_ir
🔴 چله زیارت عاشورا، از عاشورا تا اربعین آیت‌الله سید علی آقای قاضی یک چله زیارت عاشورا می‌گرفتند و آغاز آن را از روز عاشورا تا اربعین قرار می‌دادند بسیاری از علماء و بزرگان و اهل معرفت بر گرفتن این تاکید دارند. بخصوص برای حوائج ویژه. شروع از روز عاشورا به مدت چهل روز ... 🔻 نکاتی که بزرگان توصیه می‌کنند: ۱. بهترین زمان، هنگام طلوع یا غروب آفتاب است. اما در سایر اوقات نیز منعی ندارد. البته اساتید بر یک زمان ثابت تاکید دارند. ۲. قرائت زیارت هنگام حرکت نباشد. ۳. مراقبت شود به جز اهل خانه کسی از چله‌گیری مطلع نشود. ۴. از ابتدا حوائج خاص را در نظر داشته باشید. ۵. حتماً نماز زیارت پس از زیارت عاشورا اقامه شود. ۶. به خانواده‌ها نیز توصیه شود شروع کنند. ۷. اصل بر صد سلام است که البته با استناد به روایت منقول از امام هادی(ع) می‌توان مختصرتر کرد. (درادامه این روش توضیح داده خواهد شد) ۸. مانعی هم ندارد که به طور معمول قرائت شود. 👈 سستی و وسوسه و کسالت و ... ممنوع!!! 🔻 روش کوتاه منسوب به امام هادی(ع) در خواندن زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام 👈 زیارت عاشورا را بخوانید، به صدلعن و صد سلام رسیدید این‌گونه عمل کنید: يك بار لعن را -اللهم العن اول ظالم...- مي‌خوانيد و فقط جمله‌ي پاياني آن؛ "اللهم العنهم جميعا" را صد مرتبه تكرار مي كنيد. و سلام را كه يك بار عرض مي كنيد، فقط "السلام علَي الْحسين و عليٰ عليِّ بنِ الحسين و علی اولاد الحسین و عليٰ اصحاب الحسين" را صد مرتبه تكرار كنيد سند روایت: شفاء الصدور فی شرح زیارة العاشورا برای همه بفرستید تا هرکی میخواد از روز عاشورا شروع کنه. بسم الله اگه بتونم روزانه یادآوری میکنم زیارت عاشورای روز رو بخونیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور سیم کارت فرزندم رو طوری تنظیم کنم که محتوای غیراخلاقی رو در اختیارش قرار نده؟! نشر حداکثری شاید کسی نیاز داشته باشه
روزها ناله و شب‌ها گریه آب می‌خورد، ولی با گریه گریه بر آب وضویش می ریخت خون دل بر سر و رویش می ریخت 🥀شهادت وارث نهضت عاشورا تسلیت باد.🥀