eitaa logo
"عصمت"
415 دنبال‌کننده
1هزار عکس
313 ویدیو
7 فایل
✔ می نویسم به یاد خواهرِ شهیدم عصمت پورانوری ✍ کانال رسمی یادداشت های سیده رقیه آذرنگ 🔻روزنامه نگار 🔻نویسنده و پژوهشگر حوزه زنان 🔻پژوهشگر سینما و سریال حوزه دفاع مقدس 📱راه ارتباطی👈 @razarang
مشاهده در ایتا
دانلود
#کتاب_عصمت در دستان مبارک آیت الله رضا سبط شیخ انصاری از نوادگان خاتم الفقها و المجتهدین شیخ مرتضی انصاری #کتاب_عصمت #شهیده_عصمت_پورانوری #نشر_صریر #سیده_رقیه_آذرنگ @ketabe_esmat
پدر و مادر بزرگوار شهیدان عصمت و علیرضا پورانوری در مراسم رونمایی کتاب "عصمت" که به همت هیئت لواءالحسین در گلزار شهدای شهید آباد دزفول برگزار گردید. #کتاب_عصمت #نشر_صریر #شهید_حجاب #شهدا_دزفول @ketabe_esmat
کتاب عصمت بخوانیم و به دخترانمان هدیه بدهیم... #عصمت و نگاه او به ازدواج آسان... #شهیده_عصمت_پورانوری #شهید_شاخص_سال_۹۸ @ketabe_esmat
‍ "سبک زندگی عصمت" برشی کوتاه از کتاب عصمت به روایت مادر شهید👇 از شب قبل مراسم عروسی، عصمت به من گفت: «مادر! برا خريد لباساي عروسي چقدر پول لازمه؟» گفتم: «يه چادر مشکي اين قيمت...، يه چادر سفيد گلدار اين قيمت...، لباس اين قيمت...» سرانگشتي برايش حساب کردم چقدر پول لازم داريم. از بازار يک چادر مشکي و يک چادر سفيد انتخاب کرد. گفت: «ديگه چيزي احتياج ندارم.» وقتي به خانه رسيديم گفتم: «پس لباس شب عروسيت چي؟» گفت: «دوست دارم اون پارچه ی سفيد قلابه‌دوزي رو که از مکه آوردي برام بدوزي.» گفتم: «خوبه! باشه دخترم‌، مي‌دوزمِش.» لباس‌ها و چادر عروسي عصمت را خودم دوختم. مي‌خواستم چادرش را آماده کنم. براي اندازه‌گيري، پارچه را روي سرش انداختم و نشستم که پارچه را برش بزنم. وقتي قيچي را بر روي پارچه گذاشتم، عصمت ذکرهايي مي‌خواند. سرم را بالا گرفتم و با تعجب گفتم: « داری چي مي خوني؟» گفت: «دعاي شهادت.» گفتم: «چرا شهادت؟» گفت: «يعني من لياقت دارم زير اين چادر شهيد بشم؟» یک لحظه سکوت کردم. دوباره شروع کرد به دعا خواندن. دستم کند شده بود، آرام آرام پارچه را برش می زدم... برگرفته از کتاب "عصمت" نویسنده: سیده رقیه آذرنگ. ۴۱۴ @ketabe_esmat
📢السلام علیک یا فاطمه الزهرا س به همت اداره کل هنرهای نمایشی سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران روایت مستند کتاب "عصمت" به قلم سیده رقیه آذرنگ بر روی آنتن سراسری رادیو نمایش رفت @ketabe_esmat
‍ ‍ 🌷عصمت عاشقِ امامش بود🌷 برشی از کتاب عصمت👇 سال 58 بود. هنوز تلويزيون نداشتيم. چون خانه پدرم نزديک بود بچه ها مي رفتند آنجا. با بچه هاي هم سن و سال خودشان جمع مي شدند جلوي تلويزيون و با خوشحالي به برنامه ها نگاه مي کردند. در خانه اخبار را از راديو گوش ميداديم. يک روز که عصمت از جلسه برگشت، بدو بدو رفت توي اتاق يک دفتر و خودکار آورد راديو را روشن کرد. بهش گفتم: «داري چي کار می‌کني؟» گفت: «الان سخنراني امام مي خواد پخش بشه. » گفتم: «چرا دفتر و ... آوردي؟ » گفت: «مي‌خوام هر چي امام میگه اونا رو بنويسم.» سخنراني امام که شروع شد رفتم بالا سرش ديدم تند و تند در حال نوشتن است. نگاهي به او انداختم و رفتم سراغ کارهاي خانه. بعد از ظهر آماده شد و لباس پوشيد و رفت جلسه. رفتم سراغ دفترش، برگ برگش را نگاه کردم آنقدر پشت سر هم نوشته بود که بر گهاي دفتر سياه بود. چند روز بعد غلامعلي يک تلويزيون خريد و يک دست مبل راحتي. من و عصمت و بچه ها آن روز خانه را تميز کرديم. کلي در و ديوار را دستمال کشيديم. تابستان بود. شب که شد رفتيم پشت بام هوا خيلي خوب بود. چون اکثر خانه هاي شهر ديوارهاي آجري داشتند و روي پشت بام ها کاه گل بود يک ساعت قبل از اينکه بخوابيم روي پشت بام آب می‌پاشيديم، باد که مي‌وزيد. خيلي خنک مي‌شد. زير انداز مي‌انداختيم و رختخواب مي‌برديم پهن می‌کرديم. من و غلامعلي، منصوره و فرخنده و عليرضا رفتيم پشت بام. گرم صحبت کردن بودم. يکدفعه متوجه شدم عصمت بين ما نيست. به عليرضا گفتم: «برو خواهرت رو صدا کن! » رفت از لب بام توي حياط سرک کشيد و دو سه بار عصمت را صدا کرد. آمد گفت:«حتماً تلويزيون روشنه صِدام رو نمي‌شنود! برم پايين صداش کنم؟ » گفتم: «نه، خودم مي رم. پارچ آب رو هم يادم رفته از پايين بيارم. » آن شب هوا خيلي خيلي گرم بود. از پله‌ها که آمدم پايين، نفسم به سختي مي‌زد. پله‌هاي پشت بام توي حياط بود. وقتي رسيدم پله‌ي آخري يک نفس عميق کشيدم و کمي ايستادم. صداي تلويزيون مي آمد نورش هم از پنجره ، توي حياط افتاده بود. با خودم گفتم:«اي بابا! بازم نشسته داره سخنراني گوش مي‌ده. » در هال را باز کردم. ديدم نشسته و در دفترش مطلب مي نويسد. صدايش زدم، عصمت، جواب نداد، دوباره بلندتر گفتم»: عصمت« بازم چيزي نگفت. با عجله رفتم کنارش و گفتم: «دختر پس حواست کجاست! » تازه گفت: «چي شده؟ » گفتم: «هيچي! ميدوني چندبار صدات زدم. » سخنراني امام پخش می شد. به صورتش نگاه کردم. از شدت گرما زرد و بي‌حال شده بود. ولي بازم مي‌نوشت و به حرفهاي من گوش مي‌داد. با عصبانيت گفتم: «رنگ روي خودت رو ديدي؟ براي چي اينقدر خودت رو اذيت ميکني؟» گفت: «مادر يه لحظه صبر کن چرا ناراحت ميشي؟» گفتم: «ناراحت تواَم؟ تو به فکر سلامتي خودت نيستي؟» با همان ادب هميشگي اش همين طور که داشت می‌نوشت، سرش را بلند کرد و گفت: «مغز من خيلي جا داره حالا حالا ها پر نميشه، من می‌نويسم که حرف الهي ياد بگيرم. » کنارش نشستم تا سخنراني امام تمام شد. گفتم: «بلند شو بريم پشت بام هواي اينجا خيلي گرم شده. » گفت:«مادر تو برو اذيت نشي، خودم ميام. بايد اين نوشته‌ها رو چند بار بخونم که نکنه کلمه يا حرفي از سخنان امام عزيزم جابجا بشه. آخه اين حرفهاي با ارزش بايد تو رگ و خونم جاري بشه.» برگرفته: از 📖کتاب "عصمت" خاطرات شهیده عصمت پورانوری. 🖋نویسنده: سیده رقیه آذرنگ ۴۱۴ @ketabe_esmat
#کتاب_عصمت در مجلس شورای اسلامی📚 #عصمت_بخوانیم #کتاب_عصمت #سیده_رقیه_آذرنگ #نشر_صریر @ketabe_esmat
و او زنده است و در تب و تاب تکثیرِ نام زیبایش به عصمتِ دختران این سرزمین می نگرد... راهش را ادامه خواهیم داد و هر کدام یک عصمت می شویم تا فانوس های راه عصمت روشن شود... #شهیده_عصمت_پورانوری #شهید_شاخص_سال_۹۸ @ketabe_esmat
#ارسالی_از_مخاطبین_کتاب_عصمت برش هایی از کتاب عصمت جهت ترویج حجاب در فروشگاههای حجاب برتر تهران 🌹با سپاس از فروشگاه روسری گُلگُلی #شهیده_عصمت_پورانوری #شهید_شاخص_سال_۹۸ @ketabe_esmat
بوسه بر چادر مادر عصمت توسط جناب آقای دکتر محمدرضا سنگری مدیر ادبیات "پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی" و محقق برجسته عاشورایی در مراسم رونمایی از کتاب عصمت(گلزار شهید آباد دزفول) #کتاب_عصمت #شهیده_عصمت_پورانوری #شهید_شاخص_سال_۹۸ #سیده_رقیه_آذرنگ #نشر_صریر @ketabe_esmat
تصاویر ارسالی از خوانندگان محترم کتاب عصمت. 🌹منتظر ارسال نظرات و تصاویر ارسالی مخاطبین گرامی کانال هستیم ۹۸ @ketabe_esmat
تصاویر ارسالی از خوانندگان محترم کتاب عصمت. 🌹منتظر ارسال نظرات و تصاویر ارسالی مخاطبین گرامی کانال #کتاب_عصمت هستیم #شهیده_عصمت_پورانوری #شهید_شاخص_سال_۹۸ #من_و_دوست_شهیدم @ketabe_esmat