eitaa logo
"عصمت"
457 دنبال‌کننده
1هزار عکس
313 ویدیو
7 فایل
✔ می نویسم به یاد خواهرِ شهیدم عصمت پورانوری ✍ کانال رسمی یادداشت های سیده رقیه آذرنگ 🔻روزنامه نگار 🔻نویسنده و پژوهشگر حوزه زنان 🔻پژوهشگر سینما و سریال حوزه دفاع مقدس 📱راه ارتباطی👈 @razarang
مشاهده در ایتا
دانلود
ارتباط با خانم عشقی نیا.mp3
3.67M
🇮🇷رادیو ایرانصدا و کتاب عصمت ارتباط با خانم عشقی نیا : مدیر گروه کتاب چند رسانه ای معرفی کتاب : عصمت نویسنده : سیده رقیه آذرنگ @ketabe_esmat
🔻بوسه بر چادر مادر عصمت توسط جناب آقای دکتر محمدرضا سنگری مدیر ادبیات "پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی" و محقق برجسته عاشورایی در مراسم رونمایی از کتاب عصمت(گلزار شهید آباد دزفول_هیئت لواء الحسین) #کتاب_عصمت #شهیده_عصمت_پورانوری #شهید_شاخص_سال_۹۸ #سیده_رقیه_آذرنگ #سوره_مهر #نشر_صریر @ketabe_esmat
#علمداری_شهدا 🔸️ گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. رنج سی ساله‌ی امام سجاد(ع) و رنج چندین ساله‌ی زینب کبری(س) از این قبیل است. 🔸️ رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند.‌ بعد از آن هم همه‌ی ائمه(ع) تا دوران غیبت، این رنج را متحمل شدند! ✍ رهبر معظم انقلاب؛ ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۶ #کتاب_عصمت #شهیده_عصمت_پورانوری #سیده_رقیه_آذرنگ #سوره_مهر #نشر_صریر @ketabe_esmat
هدایت شده از  "عصمت"
"عصمت، یارِ انقلاب" 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 اوائل پیروزی انقلاب گروهک‌های ضد انقلابی مثل علف هرزه سربالا کردند. به‌خصوص در مدارس دخترانه؛ با تبلیغ فرهنگ غربی، بی‌حجابی و بی‌تفاوتی نسبت به مسائل دینی در مدارس، افرادی را خواسته یا ناخواسته به سمت خودشان می‌کشاندند. این مسائل بعضی از دانش آموزان و حتی معلم‌های دبیرستانی را که عصمت در آن‌جا درس می‌خواند، وجود داشت. سال چهارم دبیرستان، دو دبیر و دو همکلاسی داشت که از این گروه‌ها حمایت می‌کردند. هدفشان انجام اقداماتی ضد انقلابی بود. چند ساعتی در هفته با آن‌ها کلاس داشت. به من می‌گفت: «چاره‌ای نیست یا باید برای همیشه به مدرسه نروم یا جلوشان بایستم.»... آن روز معلم سر کلاس آمد عصمت نگاهی به من انداخت و شروع کرد به حرف زدن رودر روی معلم و... 🔸برای خواندن متن کامل کتاب عصمت به فروشگاههای نشر سوره مهر و نشر صریر در میدان انقلاب تهران مراجعه و یا از نرم افزار طاقچه دانلود فرمایید. @ketabe_esmat
هدایت شده از  "عصمت"
‍ ‍ 🌷عصمت عاشقِ امامش بود🌷 برشی از کتاب عصمت👇 سال 58 بود. هنوز تلويزيون نداشتيم. چون خانه پدرم نزديک بود بچه ها مي رفتند آنجا. با بچه هاي هم سن و سال خودشان جمع مي شدند جلوي تلويزيون و با خوشحالي به برنامه ها نگاه مي کردند. در خانه اخبار را از راديو گوش ميداديم. يک روز که عصمت از جلسه برگشت، بدو بدو رفت توي اتاق يک دفتر و خودکار آورد راديو را روشن کرد. بهش گفتم: «داري چي کار می‌کني؟» گفت: «الان سخنراني امام مي خواد پخش بشه. » گفتم: «چرا دفتر و ... آوردي؟ » گفت: «مي‌خوام هر چي امام میگه اونا رو بنويسم.» سخنراني امام که شروع شد رفتم بالا سرش ديدم تند و تند در حال نوشتن است. نگاهي به او انداختم و رفتم سراغ کارهاي خانه. بعد از ظهر آماده شد و لباس پوشيد و رفت جلسه. رفتم سراغ دفترش، برگ برگش را نگاه کردم آنقدر پشت سر هم نوشته بود که بر گهاي دفتر سياه بود. چند روز بعد غلامعلي يک تلويزيون خريد و يک دست مبل راحتي. من و عصمت و بچه ها آن روز خانه را تميز کرديم. کلي در و ديوار را دستمال کشيديم. تابستان بود. شب که شد رفتيم پشت بام هوا خيلي خوب بود. چون اکثر خانه هاي شهر ديوارهاي آجري داشتند و روي پشت بام ها کاه گل بود يک ساعت قبل از اينکه بخوابيم روي پشت بام آب می‌پاشيديم، باد که مي‌وزيد. خيلي خنک مي‌شد. زير انداز مي‌انداختيم و رختخواب مي‌برديم پهن می‌کرديم. من و غلامعلي، منصوره و فرخنده و عليرضا رفتيم پشت بام. گرم صحبت کردن بودم. يکدفعه متوجه شدم عصمت بين ما نيست. به عليرضا گفتم: «برو خواهرت رو صدا کن! » رفت از لب بام توي حياط سرک کشيد و دو سه بار عصمت را صدا کرد. آمد گفت:«حتماً تلويزيون روشنه صِدام رو نمي‌شنود! برم پايين صداش کنم؟ » گفتم: «نه، خودم مي رم. پارچ آب رو هم يادم رفته از پايين بيارم. » آن شب هوا خيلي خيلي گرم بود. از پله‌ها که آمدم پايين، نفسم به سختي مي‌زد. پله‌هاي پشت بام توي حياط بود. وقتي رسيدم پله‌ي آخري يک نفس عميق کشيدم و کمي ايستادم. صداي تلويزيون مي آمد نورش هم از پنجره ، توي حياط افتاده بود. با خودم گفتم:«اي بابا! بازم نشسته داره سخنراني گوش مي‌ده. » در هال را باز کردم. ديدم نشسته و در دفترش مطلب مي نويسد. صدايش زدم، عصمت، جواب نداد، دوباره بلندتر گفتم»: عصمت« بازم چيزي نگفت. با عجله رفتم کنارش و گفتم: «دختر پس حواست کجاست! » تازه گفت: «چي شده؟ » گفتم: «هيچي! ميدوني چندبار صدات زدم. » سخنراني امام پخش می شد. به صورتش نگاه کردم. از شدت گرما زرد و بي‌حال شده بود. ولي بازم مي‌نوشت و به حرفهاي من گوش مي‌داد. با عصبانيت گفتم: «رنگ روي خودت رو ديدي؟ براي چي اينقدر خودت رو اذيت ميکني؟» گفت: «مادر يه لحظه صبر کن چرا ناراحت ميشي؟» گفتم: «ناراحت تواَم؟ تو به فکر سلامتي خودت نيستي؟» با همان ادب هميشگي اش همين طور که داشت می‌نوشت، سرش را بلند کرد و گفت: «مغز من خيلي جا داره حالا حالا ها پر نميشه، من می‌نويسم که حرف الهي ياد بگيرم. » کنارش نشستم تا سخنراني امام تمام شد. گفتم: «بلند شو بريم پشت بام هواي اينجا خيلي گرم شده. » گفت:«مادر تو برو اذيت نشي، خودم ميام. بايد اين نوشته‌ها رو چند بار بخونم که نکنه کلمه يا حرفي از سخنان امام عزيزم جابجا بشه. آخه اين حرفهاي با ارزش بايد تو رگ و خونم جاري بشه.» برگرفته: از 📖کتاب "عصمت" خاطرات شهیده عصمت پورانوری. 🖋نویسنده: سیده رقیه آذرنگ ۴۱۴ @ketabe_esmat
هدایت شده از  "عصمت"
تصویر نوشته ارسالی از گُلف(وبسایت تخصصی دفاع مقدس) #شهیده_عصمت_پورانوری #شهید_شاخص_98 #شهدا_دزفول #کتاب_عصمت #نشر_صریر #کتاب_عصمت_به_دخترانمان_هدیه_بدهیم #شهید_حسن_باقری @ketabe_esmat
هدایت شده از  "عصمت"
‍ ‍ 🌷عصمت عاشقِ امامش بود🌷 برشی از کتاب عصمت👇 سال 58 بود. هنوز تلويزيون نداشتيم. چون خانه پدرم نزديک بود بچه ها مي رفتند آنجا. با بچه هاي هم سن و سال خودشان جمع مي شدند جلوي تلويزيون و با خوشحالي به برنامه ها نگاه مي کردند. در خانه اخبار را از راديو گوش ميداديم. يک روز که عصمت از جلسه برگشت، بدو بدو رفت توي اتاق يک دفتر و خودکار آورد راديو را روشن کرد. بهش گفتم: «داري چي کار می‌کني؟» گفت: «الان سخنراني امام مي خواد پخش بشه. » گفتم: «چرا دفتر و ... آوردي؟ » گفت: «مي‌خوام هر چي امام میگه اونا رو بنويسم.» سخنراني امام که شروع شد رفتم بالا سرش ديدم تند و تند در حال نوشتن است. نگاهي به او انداختم و رفتم سراغ کارهاي خانه. بعد از ظهر آماده شد و لباس پوشيد و رفت جلسه. رفتم سراغ دفترش، برگ برگش را نگاه کردم آنقدر پشت سر هم نوشته بود که بر گهاي دفتر سياه بود. چند روز بعد غلامعلي يک تلويزيون خريد و يک دست مبل راحتي. من و عصمت و بچه ها آن روز خانه را تميز کرديم. کلي در و ديوار را دستمال کشيديم. تابستان بود. شب که شد رفتيم پشت بام هوا خيلي خوب بود. چون اکثر خانه هاي شهر ديوارهاي آجري داشتند و روي پشت بام ها کاه گل بود يک ساعت قبل از اينکه بخوابيم روي پشت بام آب می‌پاشيديم، باد که مي‌وزيد. خيلي خنک مي‌شد. زير انداز مي‌انداختيم و رختخواب مي‌برديم پهن می‌کرديم. من و غلامعلي، منصوره و فرخنده و عليرضا رفتيم پشت بام. گرم صحبت کردن بودم. يکدفعه متوجه شدم عصمت بين ما نيست. به عليرضا گفتم: «برو خواهرت رو صدا کن! » رفت از لب بام توي حياط سرک کشيد و دو سه بار عصمت را صدا کرد. آمد گفت:«حتماً تلويزيون روشنه صِدام رو نمي‌شنود! برم پايين صداش کنم؟ » گفتم: «نه، خودم مي رم. پارچ آب رو هم يادم رفته از پايين بيارم. » آن شب هوا خيلي خيلي گرم بود. از پله‌ها که آمدم پايين، نفسم به سختي مي‌زد. پله‌هاي پشت بام توي حياط بود. وقتي رسيدم پله‌ي آخري يک نفس عميق کشيدم و کمي ايستادم. صداي تلويزيون مي آمد نورش هم از پنجره ، توي حياط افتاده بود. با خودم گفتم:«اي بابا! بازم نشسته داره سخنراني گوش مي‌ده. » در هال را باز کردم. ديدم نشسته و در دفترش مطلب مي نويسد. صدايش زدم، عصمت، جواب نداد، دوباره بلندتر گفتم»: عصمت« بازم چيزي نگفت. با عجله رفتم کنارش و گفتم: «دختر پس حواست کجاست! » تازه گفت: «چي شده؟ » گفتم: «هيچي! ميدوني چندبار صدات زدم. » سخنراني امام پخش می شد. به صورتش نگاه کردم. از شدت گرما زرد و بي‌حال شده بود. ولي بازم مي‌نوشت و به حرفهاي من گوش مي‌داد. با عصبانيت گفتم: «رنگ روي خودت رو ديدي؟ براي چي اينقدر خودت رو اذيت ميکني؟» گفت: «مادر يه لحظه صبر کن چرا ناراحت ميشي؟» گفتم: «ناراحت تواَم؟ تو به فکر سلامتي خودت نيستي؟» با همان ادب هميشگي اش همين طور که داشت می‌نوشت، سرش را بلند کرد و گفت: «مغز من خيلي جا داره حالا حالا ها پر نميشه، من می‌نويسم که حرف الهي ياد بگيرم. » کنارش نشستم تا سخنراني امام تمام شد. گفتم: «بلند شو بريم پشت بام هواي اينجا خيلي گرم شده. » گفت:«مادر تو برو اذيت نشي، خودم ميام. بايد اين نوشته‌ها رو چند بار بخونم که نکنه کلمه يا حرفي از سخنان امام عزيزم جابجا بشه. آخه اين حرفهاي با ارزش بايد تو رگ و خونم جاري بشه.» برگرفته: از 📖کتاب "عصمت" خاطرات شهیده عصمت پورانوری. 🖋نویسنده: سیده رقیه آذرنگ ۴۱۴ @ketabe_esmat
📚عرض ارادت بانوان شیعه آذربایجانی به رهبر انقلاب رسید. 🔻نویسنده و پژوهشگر حوزه زنان در دفاع مقدس گفت: ماجرای رساندن سلام و عرض ارادت بانوان شیعه آذربایجانی پس از مطالعه اولین کتاب ترجمه شده در حوزه شهدای زن دوران دفاع مقدس، توسط نویسنده کتاب عصمت به رهبر معظم انقلاب رسانده شد. 🔻خانم سیده رقیه آذرنگ نویسنده کتاب عصمت در بخشی از صحبت هایشان گفتند: "پس از چند روز از دفتر حضرت آقا با من تماس گرفتند و گفتند: "پیام و سلام خوانندگان کتاب عصمت خدمت ایشان ابلاغ شد." آنقدر بغض به گلویم چنگ می انداخت که توان مقابله با حجم بارش اشکهایم را نداشتم و همان لحظه خدا را شکر کردم از اینکه حامل پیام سلام مخاطبان کتاب عصمت در خارج از کشور به حضرت آقا بودم.... 🔻مشروح کامل این گفتگوی جذاب را در سایت خبرگزاری کتاب بخوانید👇 http://ibna.ir/x6mWw 🌹به کانال کتاب"عصمت" شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
📱معرفی کتاب "عصمت" طرحی از یک زندگی به روایت مادر شهیدان عصمت و علیرضا پورانوری در پیج دکتر هادی طحان نظیف سخنگوی محترم شورای نگهبان در شبکه ایکس(توئیتر) 🌹به کانال کتاب"عصمت" شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
📚کتاب "عصمت" به قلم سیده رقیه آذرنگ، از پرفروش‌های ادبیات پایداری در نمایشگاه کتاب تهران_۱۴۰۳ پرفروش‌های روز دهمین نمایشگاه کتاب در حوزه فرهنگ مقاومت، در برخی غرفه‌ها اعلام شد. به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، سی‌وپنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب روز دهم به عنوان آخرین روز شلوغ نمایشگاه با استقبال فوق‌العاده مخاطبان به سپری شد، نمایشگاهی که در محل مصلای امام خمینی (ره) از ساعت ۱۰ آغاز به کار کرد. در ادامه آثار پرفروش ادبیات پایداری تا روز دهم نمایشگاه در برخی غرفه‌ها آمده است: نشر شاهد: «دختر قالیباف» اثر داوود حسین زاده فصل، «راز درخت کاج» اثر معصومه رامهرمزی و «تویی که نشناختمت» اثر سعید علامیان انتشارات شهید حاج قاسم سلیمانی: «حسین پسر غلامحسین» اثر مهری پور منعمی، «به رنگ خدا» اثر سیده زهره علمدار و «حاج یونس» اثر محمد ناصری انتشارات روایت فتح: «قصه دلبری» اثر محمدعلی جعفری، «دلتنگ نباش» اثر زینب مولایی و «حلوای عروسی» اثر فاطمه دانشور جلیل انتشارات پلاک عشق: «حرفی برای گفتن ندارم» اثر ابوالفضل عالمی و مجموعه کتاب‌های «رسم ایستادگی» بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس: «عصمت» اثر سیده رقیه آذرنگ، «بمبی در کابین» اثر سید حکمت قاضی میرسعید و «جلال آباد» اثر فاطمه ولی‌نژاد. 🌹به کانال کتاب"عصمت" شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
"عصمت"
📕یک خبر خوب به مخاطبان کتاب عصمت. چاپ ششم کتاب عصمت با ویرایش جدید وارد بازار نشر شد. 📌تا سه روز دیگر به ایام شهادت خواهر شهیدمان عصمت پورانوری و جمعی از خواهران شهیدمان در حادثه حمله هواپیماهای رژیم بعث به تاریخ ۱۹ آذرماه سال ۱۳۶۰ نزدیک می شویم. خیلی ها از مخاطبان کتاب عصمت، در سطح کشور و بین الملل هر سال این موقع ها که می شود به بنده پیام می دهند چه برنامه ای برای سالگرد تدارک دیده می شود؟! باید بگویم تا زمانی که مادر شهید عصمت توان داشت مراسم سالگردش را بر روی مزار در گلزار شهیدآباد دزفول برگزار می کرد اکنون نیز خانواده محترم ایشان و دیگر شهیدان آن حادثه ی غمبار مراسمات سالگرد را بر روی مزارها برگزار می کنند. و مادر که راوی صدیق و همراه کتاب عصمت بود بابت کهولت سن در بستر می باشد. از مخاطبان کتاب عصمت می خواهم برای سلامتی این بانوی ایثارگر و خیر دعا کنند. اما باید به یک نکته خیلی مهم اشاره کنم و بگویم تا پیش از نگاشتن کتاب عصمت این تاریخ هم بین تاریخ های دیگر گم شده بود ولی شهید عصمت، زمانی که تصمیم به نوشتن کتابش گرفت باذن خداوند متعال از بین آن همه خواهران شهید انتخاب شد تا ماجرای حمله هوایی دشمن بعثی به راهپیمایان مراسم بزرگداشت طریق القدس به پل قدیم دزفول دوباره بر سر زبان ها بیفتد، اوضاع فرق کرد. رهبر معظم انقلاب بارها فرمودند: "شهدا زنده اند..." بله عصمت زنده است و پویاتر از گذشته پیگیر و پای کار انقلاب بوده و هست. باید پذیرفت که ماجرای شهادت جمعی از خواهران بر روی پل قدیم دزفول را عصمت زنده کرد و تلی از خاک فراموشی را از روی این ماجرا برداشت. او که یقینا ماموریت یافت از بین قریب به ۴۰۰ بانوی شهید مظلوم دزفول، از پرده ی غیب بیرون بیاید و دست ما خاک نشینان را بگیرد و با خودش به سال های آتش و خون و حماسه ببرد یک طرف ماجراست و طرف دیگر، کتابش است که خیلی از دختران و زنان امروز را منقلب ساخته است. 🔻پیشنهاد می کنم کتاب عصمت را بخوانید، کتابی که زندگی ساز است و سبک زندگی اسلامی را به ما می آموزد. کتابی که با اشاره سرانگشتان شهید عصمت، تکثیر و باعث شد شهادت مظلومانه جمعی از خواهران شهید در سال ۱۳۶۰ فراموش نشود... ✍ این لینک فروش آنلاین کتاب عصمت هست👇 https://sarirpub.ir/product/عصمت 🔅عصمت⬇️ ➕@srazarang
💔تصویری از امروز و غروبِ غم انگیز ۱۹ آذرماه ۱۴۰۳، که با گوشی موبایلم گرفتم. مصادف با چهل و سومین سالگرد شهادت جمعی از خواهران دزفولی بر روی پل قدیم دزفول بر اثر حمله هواپیمای رژیم بعث عراق به جمعیت مردم شرکت کننده در مراسم بزرگداشت شهدای طریق القدس که در قاب چشمانم ثبت شد. کاش با دیدن این تصویر می توانستم جلوی باریدن اشک چشمانم را بگیرم... غروبِ وداع با عصمت هایی که در ورای حجاب چه صادقانه و عاشقانه و عارفانه به دیدار حق شتافتند... ✍برشی از کتاب عصمت به قلم سیده رقیه آذرنگ: (تنها چيزي که در خاطرم مونده، اين بود که فرياد مي زديم:«بوي خون شهدا مي‌آيد» و مردم با گريه و زاري به سر و سينه مي‌زدن. جمعيتِ فشرده هنوز در محوطه بازِ ابتداي پل قرار داشتن و پلاکاردها و پرچم‌ها و قاب‌عکس‌های شهدا چند متري از ابتداي پل عبور کرده بود. درست در لحظاتی که اولين افراد روي پل قدم گذاشتن، ناگهان چند راکت به زير پل اصابت کرد. اون‌قدر موج انفجار شديد بود که...) 🔻لینک خرید کتاب عصمت👇 https://sarirpub.ir/product/عصمت 🔅عصمت⬇️ ➕@srazarang