هدایت شده از "عصمت"
🕊عصمت! شهیده ای که به معلم بودنش افتخار می کرد...
📚برشی از کتاب عصمت به قلم سیده رقیه آذرنگ بمناسبت گرامیداشت مقام معلم.
🔻بعد از اینکه درسش تمام شد، یک روز با تعدادی از دوستانش به اداره آموزش و پروش رفت و برای استخدام امتحان داد و قبول شد. از طرف اداره دو سه روزی در یکی از مدارس تدریس کرد، اما منصرف شد و گفت: هر چه پیش خودم فکر می کنم اینجا جای من نیست.
با تعجب گفتم: تو که دوست داشتی معلم بشی؟! چرا تصمیمت عوض شد؟!
گفت: توی اداره نیروی خوب و مومن زیاد هست. به فرمان امام خمینی ره نهضت سواد آموزی تازه تاسیس شده، رادیو اعلام کرده نیروی فعال میخواد.
پرسیدم: یعنی تو فکر حقوقش نیستی؟
گفت: نه اصلا.
به تنها چیزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفت: پول مهم نیست. اصل کار کمک به افراد محروم و نیازمند جامعه است.
....
در مدت کمی که توانست این کار را با شوق ادامه بدهد، برای بسیاری از دانش آموزان جامانده از تحصیل، بی بضاعت و یتیم وسایل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. برای تدریس به روستاهای اطراف شهر می رفت. عصمت نه تنها معلم، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار دیگران بود. با ظاهری آراسته و مرتب به محل تدریسش می رفت. متین و با وقار بود. همه جا ادب را رعایت می کرد. هیچ گونه تکبری نداشت و به سادگی لباس می پوشید. لیستی تهیه کرده بود از کتابهای مفید و خواندنی، آنها را از شهر می خرید یا از کسی به امانت می گرفت و به روستا می برد و به شاگردانش می داد که بخوانند. آنها را به مطالعه دعوت می کرد.
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
📚کانال کتاب عصمت👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
🇮🇷هفته دفاع مقدس گرامی گرامیباد.
✨به دخترانمان بیاموزیم سیره شهدا را...
🌷شهیده عصمت پورانوری🌷 اهلِ تکبّر ورزیدن نبود او پاک بود و بی ریا... و شد مصداق آیه ی👇
🔅وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الارض🔅
و بندگان خداى رحمان كسانى اند كه روى زمين بى تكبّر راه مى روند
[فرقانً ،۶۳]
#کتاب_عصمت
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
📚به کانال کتاب عصمت در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
🕊عصمت! شهیده ای که به معلم بودنش افتخار می کرد...
📚برشی از کتاب عصمت به قلم سیده رقیه آذرنگ بمناسبت گرامیداشت روز معلم
🔻بعد از اینکه درسش تمام شد، یک روز با تعدادی از دوستانش به اداره آموزش و پروش رفت و برای استخدام امتحان داد و قبول شد. از طرف اداره دو سه روزی در یکی از مدارس تدریس کرد، اما منصرف شد و گفت: هر چه پیش خودم فکر می کنم اینجا جای من نیست.
با تعجب گفتم: تو که دوست داشتی معلم بشی؟! چرا تصمیمت عوض شد؟!
گفت: توی اداره نیروی خوب و مومن زیاد هست. به فرمان امام خمینی ره #نهضت_سواد_آموزی تازه تاسیس شده، رادیو اعلام کرده نیروی فعال میخواد.
پرسیدم: یعنی تو فکر حقوقش نیستی؟
گفت: نه اصلا.
به تنها چیزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفت: پول مهم نیست. اصل کار کمک به افراد محروم و نیازمند جامعه است.
....
در مدت کمی که توانست این کار را با شوق ادامه بدهد، برای بسیاری از دانش آموزان جامانده از تحصیل، بی بضاعت و یتیم وسایل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. برای تدریس به روستاهای اطراف شهر می رفت. عصمت نه تنها معلم، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار دیگران بود. با ظاهری آراسته و مرتب به محل تدریسش می رفت. متین و با وقار بود. همه جا ادب را رعایت می کرد. هیچ گونه تکبری نداشت و به سادگی لباس می پوشید. لیستی تهیه کرده بود از کتابهای مفید و خواندنی، آنها را از شهر می خرید یا از کسی به امانت می گرفت و به روستا می برد و به شاگردانش می داد که بخوانند. آنها را به مطالعه دعوت می کرد.
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
📚به کانال شهید عصمت پورانوری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
💌زینت شهرهای ما نام شماست.
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
#خواهر_شهید_گمنام
#دزفول
🌹به کانال شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
هدایت شده از "عصمت"
📚🇮🇷برشی از کتاب عصمت بمناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی
❤عصمت عاشق امامش بود❤
تابستان بود. هر چه صدایش زدم جواب نمی داد. در هال را باز کردم. ديدم نشسته و در دفترش مطلب مي نويسد. صدايش زدم،
عصمت، جواب نداد، دوباره بلندتر گفتم»: عصمت«
بازم چيزي نگفت. با عجله رفتم کنارش و گفتم: «دختر پس حواست کجاست! »
تازه گفت: «چي شده؟ »
گفتم: «هيچي! ميدوني چندبار صدات زدم. »
سخنراني امام پخش می شد. به صورتش نگاه کردم. از شدت گرما زرد و بيحال شده بود. ولي بازم مينوشت و به حرفهاي من گوش ميداد.
با عصبانيت گفتم: «رنگ روي خودت رو ديدي؟ براي چي اينقدر خودت رو اذيت ميکني؟»
گفت: «مادر يه لحظه صبر کن چرا ناراحت ميشي؟»
گفتم: «ناراحت تواَم؟ تو به فکر سلامتي خودت نيستي؟»
با همان ادب هميشگي اش همين طور که داشت مینوشت، سرش را بلند کرد و گفت:
«مغز من خيلي جا داره حالا حالا ها پر نميشه، من مینويسم که حرف الهي ياد بگيرم. »
کنارش نشستم تا سخنراني امام تمام شد. گفتم: «بلند شو بريم پشت بام هواي اينجا
خيلي گرم شده. »
گفت:«مادر تو برو اذيت نشي، خودم ميام. بايد اين نوشتهها رو چند بار بخونم که نکنه
کلمه يا حرفي از سخنان امام عزيزم جابه جا بشه. آخه اين حرفهاي با ارزش بايد تو رگ و خونم جاري بشه.»
برگرفته: از 📖کتاب "عصمت" خاطرات شهیده عصمت پورانوری.
🖋نویسنده: سیده رقیه آذرنگ
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
#پرچم_افتخار
#نوپرچمداران_افتخار
🌹به کانال شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
🥀عصمت در فراق شهید بهشتی
📚برشی از کتاب عصمت به قلم سیده رقیه آذرنگ به مناسبت شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد و تن از یاران با وفایش...
🔻دنبالهرو روحانيوني مثل آيتالله بهشتي بود. در خواندن و شنيدن سخنانش سر از پا نميشناخت.
دفتر مرکزي حزب جمهوري در خيابان آفرينش بود. کلاسهايي در آنجا برگزار ميشد که خيلي به حضورش اهميت ميداد.
هر روز با چند نفر از دوستانش به دفترحزب جمهوري ميرفتند و در کلاسها شرکت ميکردند.
علاقة شديدي به خواندن خبرها داشت. تمامي اخبارهاي روز را از طريق راديو، تلويزيون و روزنامهها دنبال ميکرد.
يک روزصبح به جز من و عصمت کسی خانه نبود. توی آشپزخانه مشغول آمادهکردن ناهار بودم. عصمت هم توي حياط روي پله نشسته بود و به اخبار راديو گوش ميداد که يکدفعه صداي نالهاي به گوشم خورد.
شعلة چراغ را کم کردم و رفتم توي حياط. عصمت بود. داشت گريه ميکرد. سرش را به ديوار ميزد و بلند ميگفت: «خدا، خدا، خدا!»
مات و مبهوت نگاهش ميکردم. حال عجيبي داشتم. نزديک بود سکته کنم. با سختي رفتم طرفش. وقتي ازش پرسيدم: «چي شده؟»
صورتش را طرفم چرخاند. دو قدم آمد جلو، افتاد کف حياط و با حالتي پريشان به سر و صورتش ميزد و هاي هاي گريه ميکرد.
من هم که تعجب کرده بودم، دوباره پرسيدم: «چي شده؟! چه اتفاقي افتاده؟!»
جواب داد: «چي بگم! ميخواستي چي بشه؟ نميدوني کي رو از دست داديم، آيتالله بهشتي رو شهيد کردن!»
دوباره زد زير گريه، مثل پدر از دست دادهها به خودش ميپيچيد. يکي در را محکم ميکوبيد. چادرم را از روي بند کشيدم پايين و سرم کردم، رفتم دم در. آقا يوسف بود. صداي گرية عصمت را از توی کوچه شنيده بود. تا مرا ديد سلام نکرده پرسيد: «چي شده؟! اتفاقي افتاده؟!»
گفتم: «والا چي بگم!»
اشاره کردم به عصمت و هيچي نگفتم. وقتي عصمت را ديد، با عجله آمد داخل خانه و کنارش نشست. تا چشمش به آقا يوسف افتاد. با صداي گرفته به او گفت: «عمو! آيتالله بهشتي شهيد شد.»
چشمانش سرخ شده بود. ناي بلند شدن نداشت. کلي باهاش حرف زد تا کمي آرام شد. بعد دستش را گرفت و از زمين بلندش کرد. عصمت که رفت سمت هال. آقا يوسف راديو را از روي زمين بلند کرد و داد دستم و با ناراحتي بهم گفت: «مراقبش باش. روحيهاش خيلي بهم ريخته.»
بعد از کمي خداحافظي کرد و رفت.
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
#کتاب_عصمت
🌹به کانال شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
کربلایی علی اعلمیAudioCutter_02_Shahid-pouranvari_alami_1.mp3
زمان:
حجم:
38.3M
🌹در این روزها یادی کنیم از شهدای زن که در روزهای خون و آتش جان دادند اما حجاب نه...
🎙بشنوید پادکست: برگرد خواهرم عصمت...
🔻با صدای: کربلایی علی اعلمی
🔻متن از: علی موجودی
🌷شهیده عصمت پورانوری🌷
#شهیده_حجاب
#زنان_سرزمین_من
#کتاب_عصمت
#شهدای_زن
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
#الگوی_سوم_زن
#زن_انقلابی
#نشر_حداکثری
🌹به کانال کتاب"عصمت"
شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
هدایت شده از "عصمت"
🕊عصمت! شهیده ای که به معلم بودنش افتخار می کرد...
📚برشی از کتاب عصمت به قلم سیده رقیه آذرنگ بمناسبت گرامیداشت روز معلم
🔻بعد از اینکه درسش تمام شد، یک روز با تعدادی از دوستانش به اداره آموزش و پروش رفت و برای استخدام امتحان داد و قبول شد. از طرف اداره دو سه روزی در یکی از مدارس تدریس کرد، اما منصرف شد و گفت: هر چه پیش خودم فکر می کنم اینجا جای من نیست.
با تعجب گفتم: تو که دوست داشتی معلم بشی؟! چرا تصمیمت عوض شد؟!
گفت: توی اداره نیروی خوب و مومن زیاد هست. به فرمان امام خمینی ره #نهضت_سواد_آموزی تازه تاسیس شده، رادیو اعلام کرده نیروی فعال میخواد.
پرسیدم: یعنی تو فکر حقوقش نیستی؟
گفت: نه اصلا.
به تنها چیزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفت: پول مهم نیست. اصل کار کمک به افراد محروم و نیازمند جامعه است.
....
در مدت کمی که توانست این کار را با شوق ادامه بدهد، برای بسیاری از دانش آموزان جامانده از تحصیل، بی بضاعت و یتیم وسایل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. برای تدریس به روستاهای اطراف شهر می رفت. عصمت نه تنها معلم، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار دیگران بود. با ظاهری آراسته و مرتب به محل تدریسش می رفت. متین و با وقار بود. همه جا ادب را رعایت می کرد. هیچ گونه تکبری نداشت و به سادگی لباس می پوشید. لیستی تهیه کرده بود از کتابهای مفید و خواندنی، آنها را از شهر می خرید یا از کسی به امانت می گرفت و به روستا می برد و به شاگردانش می داد که بخوانند. آنها را به مطالعه دعوت می کرد.
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
📚به کانال شهید عصمت پورانوری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
هدایت شده از "عصمت"
کربلایی علی اعلمیAudioCutter_02_Shahid-pouranvari_alami_1.mp3
زمان:
حجم:
38.3M
🌹در این روزها یادی کنیم از شهدای زن که در روزهای خون و آتش جان دادند اما حجاب نه...
🎙بشنوید پادکست: برگرد خواهرم عصمت...
🔻با صدای: کربلایی علی اعلمی
🔻متن از: استاد علی موجودی
🌷شهیده عصمت پورانوری🌷
#شهیده_حجاب
#زنان_سرزمین_من
#کتاب_عصمت
#شهدای_زن
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
#الگوی_سوم_زن
#زن_انقلابی
#نشر_حداکثری
🌹به کانال کتاب"عصمت"
شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
هدایت شده از "عصمت"
کربلایی علی اعلمیAudioCutter_02_Shahid-pouranvari_alami_1.mp3
زمان:
حجم:
38.3M
🌹در این روزها یادی کنیم از شهدای زن که در روزهای خون و آتش جان دادند اما حجاب نه...
🎙بشنوید پادکست: برگرد خواهرم عصمت...
🔻با صدای: کربلایی علی اعلمی
🔻متن از: استاد علی موجودی
🌷شهیده عصمت پورانوری🌷
#شهیده_حجاب
#زنان_سرزمین_من
#کتاب_عصمت
#شهدای_زن
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
#الگوی_سوم_زن
#زن_انقلابی
#نشر_حداکثری
🌹به کانال کتاب"عصمت"
شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
"عصمت"
🥀عصمت در فراق شهید بهشتی
📚بازنشر برشی از کتاب عصمت به قلم سیده رقیه آذرنگ، درباره شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد و تن از یاران با وفایش بمناسبت شهادت خادم الرضا، رئیس جمهور محترم و مغتنم جناب آقای آیت الله دکتر ابراهیم رئیسی و همراهان گرامی شان در حادثه سقوط بالگرد
🔻عصمت؛ دنبالهرو روحانيوني مثل آيتالله بهشتي بود. در خواندن و شنيدن سخنانش سر از پا نميشناخت.
دفتر مرکزي حزب جمهوري در خيابان آفرينش بود. کلاسهايي در آنجا برگزار ميشد که خيلي به حضورش اهميت ميداد.
هر روز با چند نفر از دوستانش به دفترحزب جمهوري ميرفتند و در کلاسها شرکت ميکردند.
علاقة شديدي به خواندن خبرها داشت. تمامي اخبارهاي روز را از طريق راديو، تلويزيون و روزنامهها دنبال ميکرد.
يک روزصبح به جز من و عصمت کسی خانه نبود. توی آشپزخانه مشغول آمادهکردن ناهار بودم. عصمت هم توي حياط روي پله نشسته بود و به اخبار راديو گوش ميداد که يکدفعه صداي نالهاي به گوشم خورد.
شعلة چراغ را کم کردم و رفتم توي حياط. عصمت بود. داشت گريه ميکرد. سرش را به ديوار ميزد و بلند ميگفت: «خدا، خدا، خدا!»
مات و مبهوت نگاهش ميکردم. حال عجيبي داشتم. نزديک بود سکته کنم. با سختي رفتم طرفش. وقتي ازش پرسيدم: «چي شده؟»
صورتش را طرفم چرخاند. دو قدم آمد جلو، افتاد کف حياط و با حالتي پريشان به سر و صورتش ميزد و هاي هاي گريه ميکرد.
من هم که تعجب کرده بودم، دوباره پرسيدم: «چي شده؟! چه اتفاقي افتاده؟!»
جواب داد: «چي بگم! ميخواستي چي بشه؟ نميدوني کي رو از دست داديم، آيتالله بهشتي رو شهيد کردن!»
دوباره زد زير گريه، مثل پدر از دست دادهها به خودش ميپيچيد. يکي در را محکم ميکوبيد. چادرم را از روي بند کشيدم پايين و سرم کردم، رفتم دم در. آقا يوسف بود. صداي گرية عصمت را از توی کوچه شنيده بود. تا مرا ديد سلام نکرده پرسيد: «چي شده؟! اتفاقي افتاده؟!»
گفتم: «والا چي بگم!»
اشاره کردم به عصمت و هيچي نگفتم. وقتي عصمت را ديد، با عجله آمد داخل خانه و کنارش نشست. تا چشمش به آقا يوسف افتاد. با صداي گرفته به او گفت: «عمو! آيتالله بهشتي شهيد شد.»
چشمانش سرخ شده بود. ناي بلند شدن نداشت. کلي باهاش حرف زد تا کمي آرام شد. بعد دستش را گرفت و از زمين بلندش کرد. عصمت که رفت سمت هال. آقا يوسف راديو را از روي زمين بلند کرد و داد دستم و با ناراحتي بهم گفت: «مراقبش باش. روحيهاش خيلي بهم ريخته.»
بعد از کمي خداحافظي کرد و رفت.
#شهید_جمهور
#شهید_بهشتی
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
#کتاب_عصمت
🌹به کانال شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc
📚🇮🇷برشی از کتاب "عصمت" به قلم سیده رقیه آذرنگ بمناسبت سالگرد رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی، امام خمینی ره
🖤عصمت، عاشق امامش بود🖤
▪️راوی مادر شهید عصمت پورانوری:
تابستان بود. هر چه صدایش زدم جواب نمی داد. در هال را باز کردم. ديدم نشسته و در دفترش مطلب مي نويسد. صدايش زدم،
عصمت، جواب نداد، دوباره بلندتر گفتم»: عصمت«
بازم چيزي نگفت. با عجله رفتم کنارش و گفتم: «دختر پس حواست کجاست! »
تازه گفت: «چي شده؟ »
گفتم: «هيچي! ميدوني چندبار صدات زدم. »
سخنراني امام پخش می شد. به صورتش نگاه کردم. از شدت گرما زرد و بيحال شده بود. ولي بازم مينوشت و به حرفهاي من گوش ميداد.
با عصبانيت گفتم: «رنگ روي خودت رو ديدي؟ براي چي اينقدر خودت رو اذيت ميکني؟»
گفت: «مادر يه لحظه صبر کن چرا ناراحت ميشي؟»
گفتم: «ناراحت تواَم؟ تو به فکر سلامتي خودت نيستي؟»
با همان ادب هميشگي اش همين طور که داشت مینوشت، سرش را بلند کرد و گفت:
«مغز من خيلي جا داره حالا حالا ها پر نميشه، من مینويسم که حرف الهي ياد بگيرم. »
کنارش نشستم تا سخنراني امام تمام شد. گفتم: «بلند شو بريم پشت بام هواي اينجا
خيلي گرم شده. »
گفت:«مادر تو برو اذيت نشي، خودم ميام. بايد اين نوشتهها رو چند بار بخونم که نکنه
کلمه يا حرفي از سخنان امام عزيزم جابه جا بشه. آخه اين حرفهاي با ارزش بايد تو رگ و خونم جاري بشه.»
برگرفته: از 📖کتاب "عصمت" خاطرات شهیده عصمت پورانوری.
🖋نویسنده: سیده رقیه آذرنگ
#امام_خمینی
#شهیده_عصمت_پورانوری
#شهید_شاخص_98
🌹به کانال شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc