هدایت شده از "عصمت"
🌷عصمت عاشقِ امامش بود🌷
#عصمت_بخوانیم
برشی از کتاب عصمت👇
سال 58 بود. هنوز تلويزيون نداشتيم. چون خانه پدرم نزديک بود بچه ها مي رفتند آنجا. با بچه هاي هم سن و سال خودشان جمع مي شدند جلوي تلويزيون و با خوشحالي به برنامه ها نگاه مي کردند.
در خانه اخبار را از راديو گوش ميداديم. يک روز که عصمت از جلسه برگشت، بدو بدو
رفت توي اتاق يک دفتر و خودکار آورد راديو را روشن کرد.
بهش گفتم: «داري چي کار میکني؟»
گفت: «الان سخنراني امام مي خواد پخش بشه. »
گفتم: «چرا دفتر و ... آوردي؟ »
گفت: «ميخوام هر چي امام میگه اونا رو بنويسم.»
سخنراني امام که شروع شد رفتم بالا سرش ديدم تند و تند در حال نوشتن است. نگاهي
به او انداختم و رفتم سراغ کارهاي خانه. بعد از ظهر آماده شد و لباس پوشيد و رفت جلسه.
رفتم سراغ دفترش، برگ برگش را نگاه کردم آنقدر پشت سر هم نوشته بود که
بر گهاي دفتر سياه بود. چند روز بعد غلامعلي يک تلويزيون خريد و يک دست مبل راحتي.
من و عصمت و بچه ها آن روز خانه را تميز کرديم. کلي در و ديوار را دستمال کشيديم.
تابستان بود. شب که شد رفتيم پشت بام هوا خيلي خوب بود. چون اکثر
خانه هاي شهر ديوارهاي آجري داشتند و روي پشت بام ها کاه گل بود يک ساعت قبل از
اينکه بخوابيم روي پشت بام آب میپاشيديم، باد که ميوزيد. خيلي خنک ميشد. زير انداز ميانداختيم و رختخواب ميبرديم پهن میکرديم.
من و غلامعلي، منصوره و فرخنده و عليرضا رفتيم پشت بام. گرم صحبت کردن بودم. يکدفعه متوجه شدم عصمت بين ما نيست.
به عليرضا گفتم: «برو خواهرت رو صدا کن! »
رفت از لب بام توي حياط سرک کشيد و دو سه بار عصمت را صدا کرد. آمد گفت:«حتماً تلويزيون روشنه صِدام رو نميشنود! برم پايين صداش کنم؟ »
گفتم: «نه، خودم مي رم. پارچ آب رو هم يادم رفته از پايين بيارم. »
آن شب هوا خيلي خيلي گرم بود. از پلهها که آمدم پايين، نفسم به سختي ميزد.
پلههاي پشت بام توي حياط بود. وقتي رسيدم پلهي آخري يک نفس عميق کشيدم و کمي
ايستادم. صداي تلويزيون مي آمد نورش هم از پنجره ، توي حياط افتاده بود. با خودم گفتم:«اي بابا! بازم نشسته داره سخنراني گوش ميده. »
در هال را باز کردم. ديدم نشسته و در دفترش مطلب مي نويسد. صدايش زدم،
عصمت، جواب نداد، دوباره بلندتر گفتم»: عصمت«
بازم چيزي نگفت. با عجله رفتم کنارش و گفتم: «دختر پس حواست کجاست! »
تازه گفت: «چي شده؟ »
گفتم: «هيچي! ميدوني چندبار صدات زدم. »
سخنراني امام پخش می شد. به صورتش نگاه کردم. از شدت گرما زرد و بيحال شده
بود. ولي بازم مينوشت و به حرفهاي من گوش ميداد.
با عصبانيت گفتم: «رنگ روي خودت رو ديدي؟ براي چي اينقدر خودت رو اذيت
ميکني؟»
گفت: «مادر يه لحظه صبر کن چرا ناراحت ميشي؟»
گفتم: «ناراحت تواَم؟ تو به فکر سلامتي خودت نيستي؟»
با همان ادب هميشگي اش همين طور که داشت مینوشت، سرش را بلند کرد و گفت:
«مغز من خيلي جا داره حالا حالا ها پر نميشه، من مینويسم که حرف الهي ياد بگيرم. »
کنارش نشستم تا سخنراني امام تمام شد. گفتم: «بلند شو بريم پشت بام هواي اينجا
خيلي گرم شده. »
گفت:«مادر تو برو اذيت نشي، خودم ميام. بايد اين نوشتهها رو چند بار بخونم که نکنه
کلمه يا حرفي از سخنان امام عزيزم جابجا بشه. آخه اين حرفهاي با ارزش بايد تو رگ و خونم جاري بشه.»
برگرفته: از 📖کتاب "عصمت" خاطرات شهیده عصمت پورانوری.
🖋نویسنده: سیده رقیه آذرنگ
#کتاب_عصمت
#سبک_زندگی_اسلامی
#شهیده_عصمت_پورانوری
۴۱۴#_شهید_زن_دزفول
#سیده_رقیه_آذرنگ
#نشر_صریر
#جنگ_دزفول
@ketabe_esmat
🔻اطلاعرسانی خبر فرهنگی
📚نقد کتاب «عصت: خاطراتی از شهیده عصمت پورانوری» شهیده شاخص سال۹۸، سه شنبه ۱۵ بهمن ساعت ۱۶ با حضور نویسنده اثر و جناب دکتر بهداروند منتقد این کتاب برگزار می شود.
مکان: خیابان ساحلی (شهید لواسانی)، اداره کل کتابخانه های عمومی استان قم، تالار غدیر
پی نوشت: گفتنی است این نشست به همت اداره کل کتابخانه های عمومی و با همکاری و مشارکت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس برگزار می گردد.
@ketabe_esmat
🏴 #13جمادیالثانی سالروز وفات #حضرت_ام_البنین (س) همسر بزرگوار امیرالمومنین (ع) و مادر چهار شهید از شهدای کربلا به ویژه حضرت ابوالفضل (ع)، به عنوان روز تکریم مادران و همسران شهدا نام گرفت.
◾️شهادت این بزرگ بانو تسلیت باد 🏴
@ketabe_esmat
🇮🇷انقلاب ما با فجر سلیمانی ها گره خورده است و این یعنی اوج عزت و اقتدار جهانی🇮🇷
#فجرِ_سلیمانی
#بیست_دوم_بهمن
#همه_می_آئیم
#استکبارستیزی
#ما_با_شهادت_زنده_ایم
@ketabe_esmat
🌸روز مادر بر مادران دلاور پرور سرزمینم مبارکباد🌸
🌹به کانال کتاب"عصمت"
شهید عصمت پورانوری در پیامرسان ایتا بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/534446100C4630a601bc