eitaa logo
سید سلمان علوی
327 دنبال‌کننده
394 عکس
261 ویدیو
11 فایل
ارتباط با من: @ss_alavi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷حکایتی شنیدنی از اختلافات با با ظهور نیما یوشیج و ابداع قالبی به نام شعر نو یا نیمایی، جرقۀ یکی از بزرگترین دعواهای ادبی در فضای شعر زده شد. طیف اصلی مخالفان نيما را افرادی چون دكتر مهدی حميدی‌شيرازی، ملک‌الشعرای بهار، رعدی آذرخشی و رهی معيری تشکیل می‌دادند. این گروه، التزام فراوانی به قالب و شکل شعر فارسی داشتند و كار نيما را در حوزه شكستن اوزان عروضی و كوتاه و بلند كردن مصراع‌ها بدعتی خطرناک می‌دانستند كه بايد با آن مقابله می‌شد. آغاز تقابل حمیدی با نیما، نخستین ایران بود. در این کنگره افرادی چون محمدتقی بهار، حکمت، خانلری، احسان طبری، نیما یوشیج و مهدی حمیدی‌شیرازی حضور داشتند. زمانی که نیما پشت تریبون قرار گرفت و خوانش شعر «آی آدم‌ها» را آغاز کرد، چراغ‌های سالن ناگهان خاموش شد و نیما مجبور شد که زیر نور شمع شعرش را برای حضار بخواند. وقتی مسؤولان برنامه در پی علت ماجرا رفتند تا آن را رفع و رجوع کنند، متوجه شدند با شروع شعرخوانی نیما، دکتر حمیدی‌شیرازی از سالن خارج شده و برق‌های سالن را قطع کرده است! ماجرا به اینجا ختم نشد و حمیدی‌شیرازی در این کنگره قصیده‌ای را که علیه نیما سروده بود، خواند: به شعر اگرچه کسی آشنا چو نیما نیست سوای شعر، خلافی میانۀ ما نیست اگرچه واسطۀ انس ما همان شعر است میانمان سر آن گفت‌وگوست، دعوا نیست در این ابیات، حمیدی‌شیرازی اشاره می‌کند که دعوای او و نیما از جنس شعر است و آنها خصومت شخصی با هم ندارند، اما شعر که جلوتر می‌رود این‌قدرها هم محترمانه نمی‌ماند: سه چیز هست در او: وحشت و عجائب و حمق سه چیز نیست در او: وزن و لفظ و معنا نیست... در اینجا بهار (که خود در اصل با حمیدی موافق و از مخالفان نیما بود) اعتراض می‌کند که: «کنگره جای خواندن این شعرها نیست!» اما نیما از جا بلند می‌شود و می‌گوید: «آقای رئیس اجازه بدهید بخواند، آینده قضاوت خواهد کرد که شعر کدام یک از ما می‌ماند.» 🔸کمی بعد، حمیدی شیرازی به خودشیفتگی متهم شد. او شعری سروده بود که بیت پایانی‌اش اینچنین بود: گفتم ای دلدار گفتم ناز کم کن عشوه کم کن گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم همین شعر بهانه شد تا مجموعه مقالاتی با عنوان «گر تو شاه دخترانی...» منتشر کند و افرادی چون و او را هجو کنند. 🆔 @ss_alavi_ir
🔷شعری که در هجو سرود گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم مهدی حمیدی ـ «این بازوانِ اوست با داغ‌های بوسه‌ی بسیارها گناه‌اش وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش کاندر کبودِ مردمکِ بی‌حیای آن فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ با شعله‌ی لجاج و شکیبایی می‌سوزد. وین، چشمه‌سارِ جادویی‌ تشنگی‌فزاست این چشمه‌ی عطش که بر او هر دَم حرصِ تلاشِ گرمِ هم‌آغوشی تب‌خاله‌ها رسوایی می‌آورد به بار. شورِ هزار مستی‌ ناسیراب مهتاب‌های گرمِ شراب‌آلود آوازهای می‌زده‌ی بی‌رنگ با گونه‌های اوست، رقصِ هزار عشوه‌ی دردانگیز با ساق‌های زنده‌ی مرمرتراشِ او. گنجِ عظیمِ هستی و لذت را پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد و اژدهای شرم را افسونِ اشتها و عطش از گنجِ بی‌دریغ‌اش می‌راند...» بگذار این‌چنین بشناسد مرد در روزگارِ ما آهنگ و رنگ را زیبایی و شُکوه و فریبندگی را زندگی را. حال آن‌که رنگ را در گونه‌های زردِ تو می‌باید جوید، برادرم! در گونه‌های زردِ تو وندر این شانه‌ی برهنه‌ی خون‌مُرده، از همچو خود ضعیفی مضرابِ تازیانه به تن خورده، بارِ گرانِ خفّتِ روحش را بر شانه‌های زخمِ تنش بُرده! حال آن‌که بی‌گمان در زخم‌های گرمِ بخارآلود سرخی شکفته‌تر به نظر می‌زند ز سُرخی لب‌ها و بر سفیدناکی این کاغذ رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما برجسته‌تر به چشمِ خدایان تصویر می‌شود... □ هی! شاعر! هی! سُرخی، سُرخی‌ست: لب‌ها و زخم‌ها! لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان دندان‌نما کند، زان پیش‌تر که بیند آن را چشمِ علیلِ تو چون «رشته‌یی ز لؤلؤِ تر، بر گُلِ انار» ـ آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم کاندر میانِ آن پیداست استخوان؛ زیرا که دوستانِ مرا زان پیش‌تر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس» در کوره‌های مرگ بسوزاند، هم‌گامِ دیگرش بسیار شیشه‌ها از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان سرشار کرده بود در هارلم و برانکس انبار کرده بود کُنَد تا ماتیک از آن مهیا لابد برای یارِ تو، لب‌های یارِ تو! □ بگذار عشقِ تو در شعرِ تو بگرید... بگذار دردِ من در شعرِ من بخندد... بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخم‌ها و لبان باد! زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام پوسیده خواهد آمد چون زخم‌هایِ سُرخ وین زخم‌های سُرخ، سرانجام افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛ واندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت تابد به ناگزیر درخشان و تابناک چشمانِ زنده‌یی چون زُهره‌یی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش چون گرم‌ْساز امیدی در نغمه‌های من! □ بگذار عشقِ این‌سان مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ گندد هنوز و باز خود را تو لاف‌زن بی‌شرم‌تر خدای همه شاعران بدان! لیکن من (این حرام، این ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده، این بُرده از سیاهی و غم نام) بر پای تو فریب بی‌هیچ ادعا زنجیر می‌نهم! فرمان به پاره کردنِ این تومار می‌دهم! گوری ز شعرِ خویش کندن خواهم وین مسخره‌خدا را با سر درونِ آن فکندن خواهم و ریخت خواهمش به سر خاکسترِ سیاهِ فراموشی... □ بگذار شعرِ ما و تو باشد تصویرکارِ چهره‌ی پایان‌پذیرها: تصویرکارِ سُرخی‌ لب‌های دختران تصویرکارِ سُرخی‌ زخمِ برادران! و نیز شعرِ من یک‌بار لااقل تصویرکارِ واقعی چهره‌ی شما دلقکان دریوزه‌گان «شاعران!» ۱۳۲۹ 🆔 @ss_alavi_ir