#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_چهار: رسم بندگی
حال عجیبی داشتم … حسی که قابل وصف نبود … چیزی درون من شکسته شده بود … از درون می سوختم …
روحم درد می کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد … .
تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد …
تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود …
احساس سرگشتگی عجیبی داشتم …
تمام عمر از درون حس حقارت می کردم …
هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد … از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن … بیشتر متنفر می شدم … .
هر چه این حس حقارت بیشتر می شد … بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم … من از همه شما بهتر و برترم …
اما به یک باره این حس در من شکست…
🌷 برای اولین بار …
قلبم به روی خدا باز شد …
🌷برای اولین بار … حس می کردم منم یک انسانم …برای اولین بار … دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم …
🌷وجودم رنگ خدا گرفته بود …
یه گوشه خلوت پیدا کردم … ساعت ها … بی اختیار گریه می کردم … از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم … .
🌷شب … بلند شدم و #وضو گرفتم …
در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم … به رسم بندگی … سرم رو پایین انداختم … و رفتم توی صف نماز ایستادم …
بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن … اون نماز … اولین نماز من بود …
🌷برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود …
من با قلبم خدا رو پذیرفتم …
قلبی که عمری حس #حقارت می کرد …
خدا به اون #ارزش بخشیده بود …
اون رو بزرگ کرده بود … اون رو #برابرکرده بود … و در #یک_صف قرار داده بود …
حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم …
بندگی و تعظیم کردن … شرم آور نبود …
من بزرگ شده بودم … همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود