#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_پنج : گرمای عشق
رفتم توی #صف_نماز ایستادم …
همه ی بچه ها با #تعجب بهم نگاه می کردن …
بی توجه به همه شون … اولین نماز من شروع شد … .
از لحظه ای که دستم رو به #آسمان بلند کردم … روی گوشم گذاشتم … و الله اکبر گفتم … دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت …
اولین رکوع من … و اولین سجده های من … .
نماز به سلام رسید …الله اکبر … الله اکبر … الله اکبر…
با هر الله اکبر … قلبم آرام می شد …
با هر الله اکبر … وجودم سکوت عمیقی می کرد … .
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود …
چنان قدرتی رو احساس می کردم … که هرگز، تجربه اش نکرده بودم …
بی اختیار رفتم سجده …
بی توجه به همه …
در سکوت و آرامش قلبم … اشک می ریختم …
از درون احساس عزت و قدرت می کردم … .
با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم … سر از سجده که برداشتم …
دست آشنایی به سمتم بلند شد …
قبول باشه …
تازه متوجه #هادی شدم …
تمام مدت کنار من بود … اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود…
لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد …
دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم …
دستش رو بلند کرد … بوسید و به پیشانیش زد… .
امام جماعت … الله اکبر گفت …
و نماز عشاء شروع شد …
اون شب تا صبح خوابم نبرد … حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود …
آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم …
حس می کردم بین من و خدا … یه پرده نازک انداختن … فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم …
حس آرامش، وجودم رو پر کرد …
تمام زخم های درونم آرام گرفته بود …
و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم …
حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم …
خدا رو میشه با عقل ثابت کرد …
اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت … در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند …
🌷تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم …
دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود …
این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد
من با #عقل دنبال اسلام اومده بودم …
با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم …
اما این عقل … با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود … یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد …
و من فهمیدم … فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد…
اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست …
چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند … ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد … .
به رسم استاد و شاگردی … دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه … هادی بدجور خجالت کشید …
– چی کار می کنی ؛کوین؟ … اینطوری نکن …
– بهم یاد بده ؛ هادی …
مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده …
تو ، هم ، مثل من ، تازه مسلمان بودی؛ اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن … استاد من باش