#قسمت_سی_و_هشتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
نوجوان امریکایی
.
فردا صبح، مرخص شدم …
نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم …
پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم … دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست …
شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن …
از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیه کرد …
تفننی مواد مصرف می کردن … سیگار می کشیدن … به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و …
این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، #عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… .
من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم …
یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … .
حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق … .
چند روز در موردش فکر کردم و یه #نقشه خوب کشیدم …
من یکی به حاجی بدهکار بودم … .
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم …
ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم … مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ #احد …