#قسمت_پنجاه_و_ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
سپاه شیطان
- از خدا شرم نمی کنی؟ …
اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ …
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ …
اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ …
و پدر #حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع …
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم …
به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم …
فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … .
پدرش با #عصبانیت داد زد …
یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش #خواستگاری کرد بدم؟ … .
- چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … .
دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی …
خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی …
با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … .
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … تا اذان مغرب، توی سجده #استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم …