يک بار ريحانه تب كرد
يک هفته ی تمام ، تب داشت.
خوب نمی شد. به بيمارستان بردم و دارو دادم، تبش پايين نمی آمد.
نگران بودم؛ تشنج نكند.
نمی دانستم چه كار كنم.
#عبدالمهدی قبلتر به من گفته بود كه كمک خواستی ؛ به حضرت زهرا سلام الله علیها ،متوسل شو و من را صدا كن.
توسل كردم و زيارت عاشورا خواندم.
سلام آخر را كه دادم، به حضرت زهرا سلام الله علیها گفتم:
امروز پنجشنبه است و من می دانم همه ی شهدا ، امروز در محضر ارباب جمع هستند.
گفتم به عبدالمهدی بگويند اگر برای دخترش اتفاقی بيفتد؛ نگويد كه من نتوانستم از بچهاش نگهداری كنم.
آنها امانت هستند دست من.
رفتم بالای سر ريحانه
ناگهان بوی عطری در خانه پيچيد.
عطری كه هر لحظه زياد و زيادتر می شد.
ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنيدم؛
گفت :
همسرم بخواب؛ من بالای سر ريحانه هستم.
خوابيدم
وقتی بلند شدم ؛ ديدم ريحانه تبش پايين آمده و از من آب می خواهد.
حس كردم كه #عبدالمهدی در كنارم است.
حسش می كردم.
همه حرفهايم را با عبدالمهدی زدم.
او به قولش عمل كرده بود. آمده بود تا كمكم كند،😭
بحق فرمودهاند كه
شهدا عند ربهم يرزقونند
(زنده اند و نزد پروردگار روزی میخورن).
بعد از آن شب، تا مدتها، هر كسی وارد خانه می شد؛ متوجه آن بوی خوش می شد.
لباس ريحانه بوی اين #عطر را گرفته بود.