eitaa logo
رمان های ایمانی
144 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان دنباله دار فرار از جهنم: فاصله ای به وسعت ابد    بین راه توقف کردم … کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود … خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم … . حنیف با یه ریکوردر توش بود … آخر قرآن نوشته بود … خواب بهشت دیده ام … ان شاء الله خیر است … این قرآن برسد به دست استنلی …  یه برگ لای قرآن گذاشته بود … دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم … امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد … تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد … تو مثل برادر من بودی … و برادرها از هم ارث می برند … این قرآن، هدیه من به توست … دوست و برادرت، حنیف …   دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود … ضجه می زدم … اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند … اصلا برام مهم نبود … من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم … و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی …. به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد … دوستم داشت … بهم احترام میذاشت … تنها دوستم بود … دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد … فاصله ای به وسعت ابد …   له شده بودم … داغون شده بودم … از داخل می سوختم … لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..  
داستان دنباله دار فرار از جهنم: مادر   برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود … پیداش کردم … 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون می کرد … با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود … یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود … . تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم … لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن … نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم … . به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … . اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم … از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد … . گریه ام گرفته بود … هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید … همون جا نشستم کنار خیابون … سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … . اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن … سرم رو آوردم بالا … زل زدم توی چشم هاش … چقدر گذشت؛ نمی دونم … بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟  
: والسابقون رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ... دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ... قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد... - سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ... تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصله اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ... هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ... - من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ... پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ... هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ... خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ... کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ... و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از هر فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ... با خودم مسابقه گذاشته بودم ... امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ... اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ... حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...
: خدای من کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد … من اعتقادی به خدا نداشتم … خدا از دید من، خدای بود … خدای انسان های سفید … مرد سفیدی، که به ما می گفت … زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه … و من هر بار که این جملات رو می شنیدم … توی دلم می گفتم … خودت زجر بکش … اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن … . زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد … درهای آسمان و تطهیر … اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم … از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد … و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن … اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت… من شروع به تحقیق کردم … در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم … عرفان ها و عقاید مختلف … اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم … ، آخرین کتابی بود که خوندم … .
: هدف بزرگ فقط یک راه برای وجود داشت … … یک جنبش علیه ظلم و نابرابری … یک جنبش برای تحقق عدالت … اما یک مبارزه … آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه ی مبارزه لازم داشت … با رسیدن به این جواب … حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم … بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ … روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه … روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه … برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم … علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد … راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود … راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور … بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود … یا یک تغییر جریان ساده، اون رو از بین برده بود … . بعد از تحقیق زیاد … فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان … یک حرکت باید توسط یک ، محکم و غیرقابل تزلزل … زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه … کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه … تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده … کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه … قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه … و نسبت به بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلفات رو داشته باشه فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد … علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود … تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه … هرگز قابل حل نبود… فقط یک راه وجود داشت … تغییر اندیشه ی دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت … دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد … . اما چطور؟ … آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ … غرق در میان این افکار و سوالات… ناگهان یاد افتادم … قرآن و تصاویر … این تنها راه بود
: مقصد قم رفتم سراغ یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم جنبش هایی که بر اساس شکل گرفته بود. حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود... اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد ... 🌷و تصاویر ، تنها مصداق حقیقی اون بود ... بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ بین تمام انقلاب های دینی ... عظیم ترین و بزرگ ترین شون بود ؛ که به تغییر کل سیستم ختم شده بود. انقلابی که عوضی های نژاد پرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین، عزمم رو جزم کرد از دو حال خارج نبود.... یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن یا انسانهایی مثل ما ، که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن در هر دو صورت ... از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود؛ می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه! دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود..... یا در ضدیت بود... یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد.... کتاب ها هم همین طور ... یک جانبه و از بیرون به نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود. با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود باید خودم به ایران می رفتم باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های بودن ...... اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ... این یه قانونه..... داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من تحقیقات من درباره ایران و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، می پذیره افرادی که می تونن به ایران بیان ... و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن .... و تحقیق کنن ..... و چه چیز از این بهتر...... هر چه جلوتر می اومدم ؛ شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران یک روحانی و از قم بود منم برای پذیرش در ایران، در خواست دادم ... مقصد،قم..