#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_هفت :
گلوله های یک تراژدی
اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن…
خبر کشته شدن پسرشون رو توی #اخبار دیده بودم … .
پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود … داشته برمی گشته که پلیس به خاطر رنگ گندمی پوستش … و کوله بزرگ دوشش … و نزدیک بودن به محل جرم ، بهش شک می کنه …
اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون می پیچن … محمد به شدت وحشت زده میشه … که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو می بنده … پلیس ها فریاد زنان از ماشین بیرون میان …
و در حالی که فریاد می زدن دست هات رو ببر بالا … به سمت اون شلیک می کنن …
۲۶ گلوله … بدون لحظه ای مکث و تردید …
بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن …
بچه ی وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به #گلوله بستن؟ …
سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود …
طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد … چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود … این فقط در شرایطی می تونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه … به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه …
یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده …
این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن … .
– اون بچه با وحشت و در حالی که می لرزید … کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد … .
هیچ کسی از اون پلیس ها سوالی نکرد …
هیچ کدوم توبیخ نشدن …
رئیس پلیس #بدون ساده ترین کلمات عذرخواهی، اعلام کرد …
هر روز انسان های زیادی در دنیا جان شون رو از دست میدن … و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه …
اما پلیس ها به اینکه … اون بچه مسلح هست یا نه … شک کردن …
و این عمل پلیس، صرفا #دفاع از خود محسوب می شده … و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن… .
۲۶ گلوله برای دفاع از خود … حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش می زد … هیچ کسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمی کرد … .
اونها حرف می زدن … من حرف های اونها رو می نوشتم … و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه می کردم … هر چند اونها هم سفیدپوست بودن …
اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم … .
چند روزی می شد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن …
از #تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی …
تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام می شد