#قسمت_بیست_و_چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
رمضان
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم …
کم کم #رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید …
مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن …
برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند …
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن …
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت … بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم …
تنها تفاوتش این بود که
اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود … بدون تکلف … سیاه و سفید … این برام تازگی داشت … و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم … این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود …
من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده … بودن در کنار اونها برام جالب بود …
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم …
#قسمت_بیست_و_چهارم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
مرا قبول می کنی؟
.
.
همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ...
نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ...
وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ...
اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ...
به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ...
دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... .
.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ...
اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .
.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم #کربلا رو درک کردم ...
👌 #کربلا نبرد انسان ها نبود ...
👌#کربلا نبرد حق و باطل بود ...
زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... .
.
من هم کربلایی شده بودم ...
🌷 به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ...
🌷 مثل #حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ...
🌷 گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ...
🌷جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...
.
.
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود
.
#قسمت_بیست_و_چهارم:
انتظار
توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ...
خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
- چه سوال های سختی می پرسی مادر ...
نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...
این رو گفت و دوباره راه افتاد ...
اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ...
از مادر متولد نشده اند ...
و این معنای " و لم یولد " خدا بود ...
نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ...
می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ...
و برای اولین بار ... توی اون سن ...
کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
#قسمت_بیست_و_چهارم
بدون تو هرگز: روزهای التهاب
روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود …
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن …
اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت …
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …
علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود …
تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده …
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد…
پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد …
هر چند وقت یه بار … خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد …
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …
.... و امام آمد …
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون …
مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم …
اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام … همه چیزش امام بود …
نفسش بود و امام بود …
نفس مون بود و امام بود …