#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_پنج: استعداد سیاه
وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد … من اعتراض دارم آقای قاضی …
این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست
قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده …
منم صدام رو بلندتر کردم … باشه من رو از دادگاه اخراج کنید … اصلا بندازید زندان … و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید …
آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل … هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ … .
مکث کردم … دیگه نفسم در نمی اومد …
برگشتم سمت میز خودم … .
– متاسفم … اما نه برای خودم …
متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی … هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن …
انسان امروز، در آسمان سفر می کنه… اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده … .
بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم …
قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید … سکوت کنید … هر دوتون ساکت باشید … و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم … .
سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد … اصلا حالم خوب نبود
ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره …
با چنان نفرتی بهم نگاه می کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت …
چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد … .
– من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک … فردا صبح، ساعت ۹ ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم …
وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن …
ختم دادرسی …
و سه بار چکشش رو روی میز کوبید … .
تا صبح خوابم نبرد … چهره اونها … چهره مایوس و ناامید موکل هام … حرف ها و رفتارها… فشار و دردهای اون روز … نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام … تمام اون سالهای سخت … همین طور که به پشت دراز کشیده بودم … دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد … از خودم و سرنوشتم متنفر بودم … چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ … چرا؟ … چرا؟