#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دو : قانون سال ۱۹۹۰
سال ۱۹۶۷ … پس از برگزاری یک #رفراندوم بزرگ …
قانون … بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت …
ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد …
و سال ۱۹۹۰ … قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی – پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد …
هر چند … تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید … .
برابری و عدالت … و حق انسان بودن … رویایی بیشتر باقی نماند …
اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد … زندگی یک بومی سیاه استرالیایی …
سال ۱۹۹۰ … من یه بچه شش ساله بودم … و مثل تمام اعضای خانواده … توی مزرعه کار می کردم …
با اینکه سنی نداشتم … اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود …
آب و غذای چندانی به ما نمی دادند …
توی اون هوای گرم… گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد … از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت … و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم …
اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد … اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد …
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت …
برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد …
برق خاصی توی چشم هاش می درخشید …
برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم …
با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد …
– بث … باورت نمیشه الان چی شنیدم …
طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن … .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی … و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد … .
– فکر کردم چه اتفاقی افتاده …
حالا نه که توی این بیست و چند سال … چیزی عوض شده …
من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم … هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه …
چشم های پدرم هنوز می درخشید …
با اون چشم ها به ما خیره شده بود …
نه بث … این بار دیگه نه … این بار دیگه نه… .