#قسمت_دوازدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود …
حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد …
از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود …
ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ … نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود …
و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
#حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت …
اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … .
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
#قسمت_دوازدهم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
مقر مخفی سپاه
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ...
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... .
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... .
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... .
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... .
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... .
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ...
تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم .
#قسمت_دوازدهم: شرافت
توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ...
خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم...
محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ...
یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما #پیمان کپ کرد ...
کلاس سکوت مطلق شده بود ...
عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن...
ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ...
بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ...
قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ...
نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
#قسمت_دوازدهم داستان دنباله دار
بدون تو هرگز: زینت علی
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت …
بیشتر نگران علی و خانواده اش بود …
و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده …
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه …
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت …
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم …
خنده روی لبش خشک شد …
با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد …
چقدر گذشت؟ نمی دونم …
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین …
- شرمنده ام علی آقا … دختره …
نگاهش خیلی جدی شد …
هرگز اون طوری ندیده بودمش …
با همون حالت، رو کرد به مادرم …
حاج خانم، عذر می خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید …
مادرم با ترس … در حالی که زیر چشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود …
- خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ … دختر رحمت خداست …
برکت زندگیه …
خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده …
عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …
و من بلند و بلند تر گریه می کردم …
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد …
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه …
بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد،
پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد …
چند لحظه بهش خیره شد …
حتی پلک نمی زد …
در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی …
حق خودته که اسمش رو بزاری …
اما من می خوام پیش دستی کنم …
مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر …
پیشونیش رو بوسید …
خوش آمدی زینب خانم …
و من هنوز گریه می کردم …
اما نه از غصه، ترس و نگرانی …