#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_نه : خمینی
نشستیم روی صندلی ها
و جوانی برای ما شربت آورد …
یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم …
– حتما خسته شدید… اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید …
پیرمرد با لبخند با من حرف می زد
و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم …
روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه … دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم … حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم … .
سری تکان دادم … نه این چیزها برای من خسته کننده نیست …
و توی دلم گفتم … مگه من مثل تو یه پیرمردم؟… من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه … .
دوباره لبخند زد … من پرونده شما رو خوندم… اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید …
– اشکالی داره؟ .
دوباره خندید … نه …اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن … یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن … تا حالا مورد برعکس نداشتیم …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم …
خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت … .
– منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم …
مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود …
حالا اونها هم گیج شده بودن …
حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن …
می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید …
– توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست…
من از اسلام هیچی نمی دونم …
اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه …
حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم …
من فقط یه چیز رو فهمیدم …
فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه… منم برای همین اینجام ...
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد …
چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود … پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ … .
محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
چون باید خمینی بشم