#قسمت_سی_و_نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
امتحانش مجانیه
.
دم در دبیرستان منتظرش بودم …
به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت …
زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم…
من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم…
سکوت عمیقی کرد … به کی #قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ … .
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم…
من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود …
صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …
بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش ..
- هی #احد …
برگشت سمت من …
- من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …
چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم …
تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی …
دلیلی هم نمی بینم باهات بیام …
#نگهبان های #مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها #فرار کنه …
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته…
- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …
خندیدم … سرم رو بردم جلوتر … شاید …
هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم …
#قسمت_سی_و_نهم داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
سلام خدا بر صراط مستقیم
نفس و زبانش بند آمده بود ...
یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ...
قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ...
و به سمت منبر حمله کردم ...
یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ... .
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... .
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ... رفتم سمت منبر ...
چند لحظه چشم هام رو بستم ... دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم ... .
بسم الله الرحمن الرحیم ...
سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ...
سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ...
سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ...
سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ...
و اما بعد ... .
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ...
#قسمت_سی_و_نهم:
حرف های عاقلانه
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ...
- #مهران ... می فهمی چی میگی؟ ...
تو 14 سالته ...
یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ...
بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ...
دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه ...
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ...
پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ...
این جزء خصلت های خوبش بود ...
توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ...
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ...
الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ...
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ...
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ...
می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ...
- کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ...
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ...
#قسمت_سی_و_نهم
بدون تو هرگز: برمی گردم
وجودم آتش گرفته بود … می سوختم و ضجه می زدم …
محکم علی رو توی بغل گرفته بودم …
صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد …
از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم …
بدنم قدرت و توان نداشت …
هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم …
تمام دست و پام زخم شده بود …
دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش …
آخرین بار که افتادم … چشمم به یه #مجروح افتاد …
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش …
بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن …
هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن …
تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد …
دیگه جا نبود …
#مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم …
با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن …
نفس کشیدن با جراحت و خونریزی …
اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه …
آمبولانس دیگه جا نداشت …
چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …
- برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس
#قسمت_سي_و_نهم:
قاتل اجاره اي ؟
اولين صبحي بود كه بعد از مدت ها،
زودتر از همه توي اداره بودم ...
اوبران كه از در وارد شد ... من، دو
بار كل پرونده قتل رو از اول بررسي كرده بودم ...
- باورم نميشه ... دارم خواب مي بينم تو اين ساعت اينجايي؟ ...
نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصي بهم نگاه مي كرد...
- هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين مي كنم هيچي پيدا نمي كنم ... ديگه دارم ديوونه ميشم ...
- ساندرز چي؟ ...
چند لحظه در سكوت بهش خيره شدم ...
و دوباره نگاهم برگشت روي تخته ...
اسم ساندرز رو از قسمت مظنونين پاک كردم ...
- ديشب باهاش حرف زدم ...
فكر نمي كنم بين اون و قتل ارتباطي باشه ... خصوصا كه در زمان قتل توي
بيمارستان بوده ...
- تو كه مي گفتي ممكنه قاتل اجير كرده باشه ... چي شد نظرت عوض شد؟ ...
نمي دونستم چي بايد بگم ...
اگه حرفي مي زدم ممكن بود براي خانواده ساندرز دردسر درست كنم ...
ممكن بود بي دليل به داشتن ارتباط با گروه هاي تروريستي محكوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشه
...
از طرفي تنها دليل من براي اينكه كريس تادئو واقعا از زندگي گذشته اش جدا شده بود ... جز حرف هاي دنيل ساندرز چيز ديگه اي نبود ...
اينكه اون بچه ... محكم تر از اين بوده كه بعد از اسلام آوردن ... به زندگي گذشته اش برگرده ...
- به نظرم آقاي بولتر ... كمي توي قضاوتش دچار مشكل شده ...
بهتره روي جان پروياس تمركز كنيم ...
- ولي ثروت دنيل ساندرز بيشتر از يه معلم رياضي دبيرستانه ... با پروياس هم رابطه خوبي داره ...
میتونه زیر مجموعه اون باشه ...
در غیراینصورت، این همه پول رو از كجا آورده؟ ...
خم شدم و از روي ميز پرونده رو برداشتم ...
- امروز صبح اولين كاري كه كردم ... بررسي اطلاعات مالي ... گردش حساب ... برداشت ها و واريزهاي حساب خانوادگي ساندرز بود ...
همسر دنيل ساندرز مشاور حقوقي يه شركت تجاريه ...
ميشه گفت در آمدش به راحتي ده برابر شوهرشه
... توي اطلاعات مالي شون هيچ نقطه مبهمي نيست ...
يه حساب مشترک دارن ... يه حساب جداگانه كه بهش دست نمي زنن ... يه سري سهام هم به نام بئاتريس ميسون ساندرزه ... كه بيشترشون متعلق به قبل از ازدواجش با دنيل هست ...
و بقيه فايل رو دادم دستش ...
با تعجب اونها رو ورق مي زد ...
- باورم نميشه ... چطور يه زني با اين همه ثروت حاضر شده با اون ازدواج كنه؟ ...
اوبران با تعجب به اون فايل نگاه مي كرد ...
و من به خوبي مي دونستم اوج تعجب جاي ديگه است ...
و چيزهايي كه مطرح شدنشون، فقط باعث خارج شدن مراحل پيگيري پرونده از مسير درستش مي شد