#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هفده : همه ما انسانیم
چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم … حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن …
خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود … قدرتی برای حرکت کردن نداشتم … دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید … حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم …
به زحمت اونها رو حس می کردم …
با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد … .
زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم…
هیچ فریادرسی نبود … هیچ کسی که به داد من برسه… یا حتی دست من رو باز کنه …
یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم …
و لحظه بعد می گفتم … نه کوین … تو باید زنده بمونی … تو یه جنگجو و مبارزی … نباید تسلیم بشی…
هدفت رو فراموش نکن … هدفت رو … .
دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد … با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار #آمبولانس کردن …
سرم یه شکستگی ساده بود … اما وضع دستم فرق می کرد … اصلا اوضاع خوبی نبود … آسیبش خیلی شدید بود …
باید دستم عمل می شد … اما با کدوم پول؟ … با کدوم بیمه؟ … دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند …
از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن …
این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود … و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم … .
از بیمارستان که مرخص شدم … جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت …
بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود … این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن … و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن …
همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن …
آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن … همه ما انسانیم و حق برابر داریم … مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید … .
پدرم گریه می کرد … می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم …
با اون وضع دستم … در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم