#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنج : روزهای من
برگشتم سر کلاس … در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد …
یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت … عین اسمت بو گندویی … ویزل …
و همه بهم خندیدن …
اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن … صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو #ویزل نوشته بود …
مدرسه که تعطیل شد … رفتم توی دستشویی … خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم … خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه …
لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم … رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم …
دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه …
مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه …
تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید … لباس های منم توی تنم خشک شده بود … .
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد … یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه …
اما به خاطر #قانون، نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن …
از اونجا بود که فشارها چند برابر شد …
می خواستن کاری کنن با پای خودم برم …
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید … من رو تا مدرسه همراهی می کرد … و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم …
من بعد از تعطیل شدن مدرسه …
ساعت ها توی حیاط می نشستم … درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه …
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو … آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم … حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم …
سرسختی، تلاش و نمراتم … کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد …
علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد … اما رفتار، هوش و استعدادم … اهرم برتری من محسوب می شد …
بچه ها کم کم دو گروه می شدن …
یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن … و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم …
و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن … گاهی باهام حرف می زدن …
اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن …
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود … تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم… مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت …
همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد … .
و به هر طریقی که بود … زمان به سرعت سپری می شد …
پ.ن: ویزل یعنی راسو …