#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_هشت_پایان:
دنیا از آن توست
هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود …
به راحتی به ۱۰ زبان زنده دنیا حرف می زد … و به کشورهای زیادی سفر کرده بود … .
بعد از مسلمان شدن و چندین سال #تقیه … همه چیز لو میره …
پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه… حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره … اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه …
پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران …
مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته …
هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد
بهش گفتم … چرا همین جا … توی ایران نمی مونی؟ …
نگاه عمیقی بهم کرد …
شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش … من رو به ایران فرستاد … اما من شرمنده خدام …
پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه …
برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه …
اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره …
وظیفه من اینه که برگردم …
حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو… پدر خودم صادر کنه … .
اون می خندید … اما خنده هاش پر از درد بود …
گذشتن از تمام اون جلال و عظمت …
و دنبال حق حرکت کردن … نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ … .
ناخودآگاه خنده ام گرفت … یه چیزی رو می دونی؟ … اسم من، مناسب منه …
اما اسم تو نیست … باید اسمت رو میزاشتی سلمان … یا … هادی سلمان … .
– هادی سلمان؟ … بلند خندید …
این اسم دیگه کامل عربیه …
ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم … .
تازه می فهمیدم … چرا روز اول … من رو کنار هادی قرار دادن… حقیقت این بود … هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم …
مسیر و هدفی که … قیمتش، جان ما بود …
من با هدف دیگه ای به ایران اومدم …
اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت …
امروز، هدف من … نه قیام برای نجات بومی ها … که نجات استرالیاست … .
من این بار، می خوام حسینی بشم … برای خمینی شدن باید حسینی شد
#پایان