#قسمت_پنجاه_و_هشتم داستان دنباله دار فرار از جهنم: سرطان
سریع از مسجد اومدم بیرون …
چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه …
رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … .
وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن …
با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم …
تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم …
توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم …
یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت:
کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم …
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
چیزی شده؟ …
باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود …
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون …
یه راست رفتم #بیمارستان…
حقیقت داشت … #حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود…
خیلی پیشرفت کرده بود …
چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند …
توی تاریکی شب، قدم می زدم …
هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد …
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم …
من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی …
خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه …
پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار …
خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره …
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
بدون تو هرگز: حس دوم
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران …
هر چند، حق داشتن …
نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید …
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم …
اول که فکر کرد برای دیدار میام …
خیلی خوشحال شد …
اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد …
توضیح برام سخت بود …
- چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ …
- اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست …
منم تصمیم گرفتم برگردم …
خدا برای من، شیرین تر از خرماست …
- اما علی که گفت …
پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …
- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام …
فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم …
بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … گریه ام گرفت …
مامان نمی دونی چی کشیدم …
من، تک و تنها … له شدم …
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم … دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست … چه می کنم …
و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم…
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم
چطور تونستی بگی تک و تنها …
🌷 اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ …
فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …
غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد …
🌷دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …
خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه
…
دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده …
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد …
اما یه چیزی ته دلم می گفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
و حق، با حس دوم بود …