#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_شش : فرزندان اسلام
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم …
اونها دروغگو نبودن …
غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به #رهبر_ایران نگاه کردم …
چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ …
هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن …
تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ … .
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم …
حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم …
تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم …
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم …
اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد … سفید و سیاه …
از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی …
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت … نه تنها هادی … بغض همه شکست … اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد …
همه شون به شدت گریه می کردن …
چرخیدم سمت هادی …
چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت …
چند لحظه فقط نگاهش کردم …
از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد… فضا، فضای دیگه ای بود … چقدر گذشت؟ نمی دونم … .
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود …
مثل سربندش سرخ شده بود …
صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد …
– طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند … شما حتی مهمان هم نیستند … بلکه صاحب خانه هستید … شما فرزندان عزیز من هستید … .
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد …
بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن …
سرم رو چرخوندم سمت جایگاه …
فقط به رهبر ایران نگاه می کردم …
من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم …
و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟…
اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ … .
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم …
من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم…
و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم …
من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن …
اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم …
این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود …
فقط بهش نگاه می کردم …
یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم … یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه …
چیزی که من باید پیداش کنم … اونم هر چه سریع تر