#قسمت_چهل_و_ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
اراده خدا
بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم …
نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود …
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم …
جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم …
توی مسیر خیلی ساکت بود …
بالاخره سکوت رو شکست ..
- چرا این کار رو کردی؟ …
زیر چشمی نگاهش کردم … به خاطر تو نبود … من به پدرت #بدهکار بودم …
لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه …
- تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه …
زدم بغل … بعد از چند لحظه …
- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون وضعیت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها #شانس کل زندگی من بود … .
رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون …
مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .
وقتی #احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من …
پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم #شانس وجود نداره …
زندگی ترکیب #اراده_ما و #خواست_خداست …
.
اینو گفت و از ماشین پیاده شد …
#قسمت_چهل_و_ششم
بدون تو هرگز:گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …
علی کار خودش رو کرد ..
اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد …
با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد …
حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن…
بالاخره من بزرگش نکرده بودم …
وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم …
یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …
می ترسیدم بیاد سراغ زینب …
اما ازش خبری نشد…
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت …
و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد …
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود …
پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …
هر جا پا می گذاشت … از زمین و زمان براش خواستگار میومد …
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید …
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد …
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن …
🌷 زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …
سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود …
همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش …
زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …
مدام برای #بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید …
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری …
پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …
ولی زینب … محکم ایستاد …
به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت … اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود …
چیزی که هرگز گمان نمی کردیم …
#قسمت_چهل_و_ششم:
سلام لالا
باورم نمي شد ... لالا مقابل من نشسته ...
سكوت عميقي فضا رو پر كرد ... و من بي حال تر از لحظات قبل به پشتي صندلي تكيه داده بودم ... و
فقط بهش نگاه مي كردم ...
- چرا اون روز با ديدن من فرار كردي؟ ...
- ترسيده بودم ... فكر كردم مي خواي بازداشتم كني ...
ترسيده بود ... ولي نه از بازداشت ...
داشت دروغ مي گفت ...
مي ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه اي بود
...
- يه چيزي رو مي دوني؟ ...
اون لحظه توي خيابون متوجه نشدم ...
اما بعد از اينكه چشمم رو توي
بيمارستان باز كردم...
خيلي بهش فكر كردم ...
تو فرار نكردي چون مي ترسيدي به جرم خريد مواد بگيرمت ...
اصلا مگه روي پيشونيم نوشته بود
پليسم؟ ...
چه برسه به اينكه از واحد مواد باشم ...
حالا فرض مي كنيم فهميده بودي ...
نوجوون هايي به سن تو ... كه مواد مي خرن كم نيستن ...
چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول كنه و بيوفته دنبال تو؟ ...
مگه جرمي مرتكب شده بودي؟ ...
نظر من رو مي خواي ... تو ... اون روز توي خيابون ... همين كه صدات كردم و من رو ديدي دارم به سمت ميام ترسيدي ...
نوجوان هاي خياباني، بچه هاي سرسختي هستند ...
اما نه اونقدر كه نشه اونها رو به حرف آورد ...
چشم هاي ترسيده لالا نمي تونست به من نگاه كنه ...
و این ترس، وحشت از پليس نبود ...
زبانش حرف هاي من رو كتمان مي كرد
ولي چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
- من هيچ كدوم از اين كلمات رو باور نمي كنم ...
باور مي كنم يه بچه خيابوني كه ... بين آدم هايي بزرگ شده كه افتخارشون كل انداختن و درگير شدن با پليس هاست .. .
توي اون لحظات بيشتر از اينكه،
وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه اي بود ...
از اينكه واقعا يه نفر دنبالش باشه ...
و مي خوام از خودم اين سوال رو بكنم ...
چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ ... كار اشتباهي كرده؟
...
يا چيزي رو ديده كه نبايد مي ديده؟ .. .
يا از چيزي خبر دار شده كه نبايد مي شده؟ ...
مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سكوت كردم ...
با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ...
- قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش مي ترسي؟ ...
چشم هاش شروع به پريدن كرد ...
درست زده بودم وسط خال ...
تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل
نباشه ولي حالا ...
داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ...
چنان روي اونها مي كشيد كه با خودم مي گفتم
الان دست هاش خوني ميشه ...
- من مي تونم ازت حمايت كنم ...
مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست كسي بهت برسه
...
نگاه طعنه آميزي بهم كرد ...
- لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس ...
به عنوان شاهد ...
خيلي زياد يه ماه بعد از محاكمه برم مي گردونيد توي خيابون ...
تو نمي توني ازم حمايت كني ... نه تو ... نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه اي كه دهنم رو باز كنم مردم
... و كارم تمومه ...
ـ خوب پس داستان رو برامون تعريف كن ...
بدون اينكه اسم اون طرف رو ببري ...
اين كار رو كه مي توني بكني؟ ...
اگه چيزي مي دوني ... بگو چي شد؟ ...
اون روز چه اتفاقی افتاد