eitaa logo
رمان های ایمانی
204 دنبال‌کننده
60 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان دنباله دار فرار از جهنم: من گاو نیستم . برگشتم خونه … تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی … . تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن … بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن … 🌷دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … 🌷از اول، این بار با دقت … . شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام … ما دست شما رو می گیریم … شما رو تنها نمی گذاریم … هدایت رو به سوی شما می فرستیم … اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست… آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید … 🌷🌷🌷🌷 تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم … اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … … و رو … 🌷 برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم … نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن … رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … . - احد حالش چطوره؟ … - کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام … . - متاسفم … مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم … - استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه … چرخیدم سمتش … هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم  
بدون تو هرگز: سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … - ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفتهبه زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی … با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم… و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه … پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود … چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت … - هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه … خیلی دلم سوخت … - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم … زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم … برام سخته … با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … - هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره … اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش … گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سال ها دلتنگی و سختی رو … بودن با زینب برام آسون کرده بود … حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش … - سلام دختر گلم … خسته نباشی … با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم … رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد … - مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ … ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ … خندید … - تا نگی چی شده ولت نمی کنم .. بغض گلوم رو گرفت … - زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد …
: زندگي در آتش به سختي بغض گلوش رو فرو داد ... - من و كريس از زماني كه وارد گنگ شد؛ با هم دوست شده بوديم ... خيلي بهم نزديک بوديم ... تا اينكه كم كم ارتباطش رو با همه قطع كرد ... شماره تلفنش رو هم عوض كرد ... ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز ... اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم مي خواست كمكش كنم پخش كننده اصلي دبيرستان رو پيدا كنه ... - چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش ؟ ... سكوت سختي بود ... هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت ... - اعتقاد داشت اون طرف، فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي كنه ... اونها نمرات شون در حدي نبود كه بتونن براي كالج و دانشگاه بورسيه بشن ... وضع مالي شون هم عالي نبود كه از پس خرج كالج بر بيان ... هیچ دانشگاه خوبي هم مجاني نیست ... كريس گفت اگه يكي جلوي اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي كنه ... اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه كنن و اگه براي خروج از گروه دير بشه ... نه فقط زندگي و آينده شون ... كه ممكنه جون شون رو از دست بدن ... با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمي تونستن مثل كريس شرايط رو درک كنن و واقعيت رو ببينن ... چون پول نسبتا خوبي بود؛ حاضر نبودن دست بردارن ... فكر مي كردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل بشن، به اين كار ادامه ميدن؛ بعدم ولش مي كنن ... نمي دونستن اين راهي نيست كه هيچ وقت پاياني داشته باشه ... - قتل كريس كار اونها بود؟ ... - نه ... اشک توي چشم هاش حلقه زد ... - من خيلي سعي كردم جلوش رو بگيرم ... اما اون حاضر نبود عقب بكشه ... مي گفت امروز دو نفرن ... فردا تعدادشون بيشتر ميشه ... و اگه اين طمع و فكر، كه از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودي زندگي خيلي ها به آتش كشيده ميشه ... آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت ... قبول نمي كرد سكوت كنه و چشمش رو روي همه چيز ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ... يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ... اما اون مي گفت اينطوري هيچ كس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه هاي بدي نیستن و همه شون فريب خوردن ... نمي تونن حقيقت رو درست ببينن ... اما احتمالش كم نيست كه حتي از زندان بزرگسالان سر در بيارن ... مي خواست هر طور شده اونها رو نجات بده ... از هم كه جدا شديم ... يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم ... داشتم مي رفتم سراغش كه توي يكي از خيابون هاي نزديک خونه شون ديدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقيبش كردم ...