#قسمت_چهل_و_پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
بهم حمله کرد
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت …
چرا با من این کار رو می کنی؟ …
آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه …
آینده ایه که خودت #انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟…
آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟
… تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس…
یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست …
جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … .
می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش
… این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ …
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی …
#مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … 2 سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ..
و اون فقط گریه می کرد .
#قسمت_چهل_و_پنجم
بدون تو هرگز: کارنامه ات را بیاور
تا شب، فقط گریه کرد … کارنامه هاشون رو داده بودن …
با یه نامه برای پدرها …
بچه یه مارکسیست … زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره …
- مگه شما مدام شعر نمی خونید …
شهیدان زنده اند الله اکبر …
خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …
اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید …
تا صبح خوابم نبرد …
همه اش به اون فکر می کردم …
خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ …
هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد
اما می دونم توی دلش غوغاست …
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد …
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت …
نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز …
خیلی خوشحال بود …
مات و مبهوت شده بودم …
نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …
دیگه دلم طاقت نیاورد …
سر سفره ، آخر به روش آوردم …
اول حاضر نبود چیزی بگه
اما بالاخره مهر دهنش شکست …
- دیشب بابا اومد توی خوابم …
کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد …
بعد هم بهم گفت …
زینب بابا …
کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ …
منم با خودم فکر کردم دیدم … این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم …
بابا هم سرم رو بوسید و رفت …
مثل ماست وا رفته بودم …
لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …
بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم … قلم توی دستم می لرزید …
توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …
#قسمت_چهل_و_پنجم: معامله
دوباره نشستم روي صندلي ...
آدرنالين خونم بالا رفته بود ...
اما نه به اندازه اي كه بتونم بيشتر از اين
بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز ... روي دست هام نگه دارم ...
- من ... نمي خواستم ...
زبانش با لكنت باز شده بود ...
- نمي خواستي يه مامور پليس رو بكشي ... همين طوري چاقو .. يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ...
اونم دو بار ...
نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي كنم؟ ...
صورتش مي پريد ...
دست هاش مي لرزيد ... ديگه نمي تونست كنترل شون كنه ...
- اما يه چيزي رو مي دوني؟ ...
من حاضرم باهات معامله كنم ...
تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ...
عضو كدوم گنگه ... پاتوق شون كجاست ...
و اينكه چطور مي تونيم پيداش كنيم ...
منم از توي پرونده ات ... يه جمله رو حذف مي كنم ... و فراموش مي كنم كه
خيلي بلند و واضح گفتم ...
من يه كارآگاه پليسم ...
نظرت چيه؟ ... به نظر من كه معامله خوبيه ...
ديرتر از دوست هات آزاد ميشي ... اما حداقل زمانيه كه غذاي سگ نشدي ...
اون وقت حكمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ...
به علاوه در رفتن مچم، از لگدي كه بهش زدي ...
ترسش چند برابر شد ...
- اون يكي كار من نبود ... من با لگد نزدم توي دستت ...
از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ...
- اما من مي خوام اينم توي پرونده ی تو بنويسم ...
اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در كمال خونسردي ...
نظرت چيه؟ ... عنوانش رو دوست داري؟ ...
مطمئنم دادستان كه با ديدنش خيلي كيف مي كنه ...
دستش رو آورد بالا توي صورتش ...
و چند لحظه سكوت كرد ...
- باشه مرد ... هر چي مي دونم بهت ميگم ...
كيم خيلي وقته توي نخ اون دختره است ...
اسمش سلناست
... اما همه لالا صداش مي كنن ...
يه دختر بي كس و كاره و توي كوچه ها وله ... بيشتر هم اطراف ...
اون رو كه بردن بازداشتگاه ...
منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم ...
تمام وجودم از عرق خيس شده بود
چند قدم كه رفتم ديگه نتونستم راه برم ...
روي نيمكت چوبي كنار سالن دراز كشيدم ...
واقعا به چند دوز مورفين ديگه نياز داشتم ...
اوبران نيم خيز كنارم روي زمين نشست ...
- تو اينجا چي كار مي كني؟ ... فكر كردي تنهايي از پسش برنميام؟ ...
لبخند تلخي صورتم رو پر كرد ...
نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم ...
- نميري دنبال لالا؟ ...
- يه گروه رو مي فرستم دنبالش ...
پيداش مي كنیم ...
تو بهتره برگردي بيمارستان ... پاشو من مي رسونمت ...
حس عجيبي وجودم رو پر كرده بود ...
- لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي كردم پرونده شون رو حل كنم ...
اما اين بار فرق داشت ... من اون حس رو درک كردم ...
حس اون بچه رو قبل از مرگ ...
وحشت ... درد ... تنهايي ...
اگه برگردم؛ ديگه سر بازجويي خبرم نمي كنيد ... جايي نميرم ... همين جا مي مونم ... بايد همين جا بمونم ...