#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_پنج: عطر خمینی
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم … اما نمی تونستم بخوابم …
فکرها و سوال ها رهام نمی کرد …
چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ …
چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ …
اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن … دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ … و …
دیگه نتونستم طاقت بیارم …
سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم …
ساعت حدود ۶ صبح بود … پشت درهای شبستان منتظر بودیم …
به شدت خوابم می اومد …
برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود … من می تونستم ایستاده بخوابم …
بالاخره درها باز شد … ازدحام وحشتناکی بود … .
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من …
اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه …
نمی تونستم رفتارش رو درک کنم؛ اما حقیقتا خوشحال شدم …
بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود … و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت … .
ساعت ۸ گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم …
خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم …
به شدت خودم رو سرزنش می کردم …
آخه چرا اومدی؟… این چه حماقتی بود؟
…
تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ …
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن …
مدام شعر می خوندن … شعار می دادن … دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود …
اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود … .
حدود ساعت ۱۰ … آقای خامنه ای وارد شد … جمعیت از جا کنده شد …
همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن …
من هیچی نمی فهمیدم …
فقط به هادی نگاه می کردم … صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود … .
کم کم، فضا آرام تر شد … به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم … به اطرافم نگاه کردم … غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم …
با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام #ترجمه کنه … .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم … چی می گفتید؟ …
چه شعاری می دادید؟ …
اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید …
یهو #هادی، خودش رو کشید کنارم …
🌷این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده…
🌷صل علی محمد، عطر خمینی آمد …
🌷 ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده …
🌷 خونی که در رگ ماست … هدیه به رهبر ماست