eitaa logo
رمان های ایمانی
206 دنبال‌کننده
60 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
: عطر خمینی پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم … اما نمی تونستم بخوابم … فکرها و سوال ها رهام نمی کرد … چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ … چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ … اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن … دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ … و … دیگه نتونستم طاقت بیارم … سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم … ساعت حدود ۶ صبح بود … پشت درهای شبستان منتظر بودیم … به شدت خوابم می اومد … برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود … من می تونستم ایستاده بخوابم … بالاخره درها باز شد … ازدحام وحشتناکی بود … . یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من … اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه … نمی تونستم رفتارش رو درک کنم؛ اما حقیقتا خوشحال شدم … بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود … و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت … . ساعت ۸ گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم … خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم … به شدت خودم رو سرزنش می کردم … آخه چرا اومدی؟… این چه حماقتی بود؟ … تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ … بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن … مدام شعر می خوندن … شعار می دادن … دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود … اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود … . حدود ساعت ۱۰ … آقای خامنه ای وارد شد … جمعیت از جا کنده شد … همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن … من هیچی نمی فهمیدم … فقط به هادی نگاه می کردم … صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود … . کم کم، فضا آرام تر شد … به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم … به اطرافم نگاه کردم … غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم … با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام کنه … . خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم … چی می گفتید؟ … چه شعاری می دادید؟ … اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید … یهو ، خودش رو کشید کنارم … 🌷این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده… 🌷صل علی محمد، عطر خمینی آمد … 🌷 ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده … 🌷 خونی که در رگ ماست … هدیه به رهبر ماست