#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_یازده : نسل آینده
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود؛ اما با خودم گفتم … اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی … حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای …
حالا، امروز خیلی ها این #امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه …
اگر اینجا عقب بکشی … امید توی قلب های همه شون میمیره …
به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده … باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی …
امروز تو تا دبیرستان رفتی… نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن …
و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار …
👌 اما اگر این امید بمیره چی؟ …
وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه …
تصمیمم رو گرفته بودم … به هر طریقی شده و هر چقدر هم #سخت…باید درسم رو تموم می کردم … .
وارد #مدرسه که شدم ؛از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن … کدوم بی طرف بودن …
بعضی ها با #لبخند بهم نگاه می کردن … بعضی ها با تایید سری تکان می دادن … بعضی ها برام دست بلند می کردن …
یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن …
یه گروه هم برای #اعتراض به برگشتم؛ #تف می انداختن
به همین منوال، زمان می گذشت …
و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم …
همزمان #تحصیل، دنبال #کار می گشتم …
من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم …
دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم …
حالا که تا اونجا پیش رفته بودم؛
🌷باید به #نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم … تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم … .
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود …
یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود …
شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، #ارتش بود … .
🌷من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم … اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه … .