#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سه : آرزوی بزرگ
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه …
دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه …
با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود …
نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها … امیدی به تغییر شرایط نداشتن …
اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود … می خواست به هر قیمتی شده … حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه …
و اولین قدم رو برداشت … .
اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود …
صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود … بدنش هم اوضاع خوبی نداشت …
اومد داخل و کنار خونه افتاد …
مادرم به ترس دوید بالای سرش … در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود … اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد …
– مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه … پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ …
چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ …
بهت گفتم دست بردار … بهت گفتم نرو … بهت گفتم هیچی عوض نمیشه … گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد … .
من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن …
صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم … پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد …
نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه …
اما دست از آرزوش نکشید …
🌷 تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد … اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت … .
خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن …
گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش … و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن …
پدرم اون شب، با شوق تمام … دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت…
چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد … .
– #کوین … بهتره تو بری مدرسه …
تو پسری … اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه …
پس شرایط سختی رو پیش رو داری … مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره … .
ولی پدرم اشتباه می کرد … شرایط سختی نبود …
من رو داشت … مستقیم می فرستاد وسط جهنم … .