#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_شش : اسم کربلایی من
خیلی خجالت کشید … سرش رو انداخت پایین …
من چیزی بلد نیستم … فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم … .
بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد … نشست کنارم …
– من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث #امام_خمینی پیدا کردم … .
دفترش سه بخش بود …
اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد …
دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد …
سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد …
به طور خلاصه …
بخش اول، نقد خودش بود …
دومی، برنامه اصلاحی …
و سومی، نقد عملکردش … .
– من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم … یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم …
و چهله گرفتم…
اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه …
اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد … فقط نباید از شکست بترسی…
خندیدم … من مرد روزهای سختم …
از انجام کارهای سخت نمی ترسم …
چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد … خنده ام گرفت … چی شده؟ …
چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ …
دوباره خندید … حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ …
🌷 همیشه بخند … و زد روی شونه ام و بلند شد …
یهو یه چیزی به ذهنم رسید …
هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ …
منم یه اسم اسلامی می خوام … .
حالتش عجیب شد …
تا حالا اونطوری ندیده بودمش …
بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده …
یهو خندید و گفت … یه اسم عالی برات سراغ دارم … امیدوارم خوشت بیاد … .
حسابی کنجکاویم تحریک شد …
هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد … هم سر اسم … .
– پیشنهادت چیه؟ …
– جون … [حرف ج را با فتحه بخوانید]
جون؟ … من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم … .
– اسم غلام سیاه پوست امام حسینه …
این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده … و همه مسخره اش می کردن …
توی صحرای کربلا … وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری … به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه … و میگه … به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره … امام هم در حقش دعا می کنن …
الان هم یکی از ۷۲ تن شهید #کربلاست…
تو وجه اشتراک زیادی با جون داری … .
سرم رو انداختم پایین … هم سیاهم …
هم مفهوم فامیلم میشه #راسو … .
– ناراحت شدی؟ … .
سرم رو آوردم بالا … چشم هاش نگران شده بود …
نه … اتفاقا برای اولین بار خوشحالم …
از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_هفت : والسابقون
با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم …
می خواستم #اسلام رو با همه ابعادش بشناسم …
یه دفتر برداشتم … و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم …
هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم …
تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و …
همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم …
شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه …
و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده …
هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود … و استاد عملی سیره شده بود …
هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد … .
کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد … والسابقون شده بودیم …
به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره …
منم برای ورود به این رقابت … پا گذاشتم جای پاش …
سر جمع کردن و پهن کردن سفره …
شستن ظرف ها … کمک به بقیه …
تمییز کردن اتاق … و … .
خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله … مسابقه خوب بودن می شد …
چشم باز کردم … دیدم یه آدم جدید شدم … کمال همنشین در من اثر کرد … .
دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود …
تا جایی که روز #عید_غدیر با هم دست برادری دادیم …
و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد …
تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم
باورم نمی شد … حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود …
اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود … باور نمی کردم …
اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود …
اولش که گفت … فکر کردم شوخی می کنه … اما حقیقت داشت …
پ.ن: اجازه بردن نام کشور و خانواده ایشون رو نداریم … لطفا سوال نفرمایید
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_هشت_پایان:
دنیا از آن توست
هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود …
به راحتی به ۱۰ زبان زنده دنیا حرف می زد … و به کشورهای زیادی سفر کرده بود … .
بعد از مسلمان شدن و چندین سال #تقیه … همه چیز لو میره …
پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه… حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره … اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه …
پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران …
مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته …
هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد
بهش گفتم … چرا همین جا … توی ایران نمی مونی؟ …
نگاه عمیقی بهم کرد …
شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش … من رو به ایران فرستاد … اما من شرمنده خدام …
پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه …
برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه …
اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره …
وظیفه من اینه که برگردم …
حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو… پدر خودم صادر کنه … .
اون می خندید … اما خنده هاش پر از درد بود …
گذشتن از تمام اون جلال و عظمت …
و دنبال حق حرکت کردن … نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ … .
ناخودآگاه خنده ام گرفت … یه چیزی رو می دونی؟ … اسم من، مناسب منه …
اما اسم تو نیست … باید اسمت رو میزاشتی سلمان … یا … هادی سلمان … .
– هادی سلمان؟ … بلند خندید …
این اسم دیگه کامل عربیه …
ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم … .
تازه می فهمیدم … چرا روز اول … من رو کنار هادی قرار دادن… حقیقت این بود … هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم …
مسیر و هدفی که … قیمتش، جان ما بود …
من با هدف دیگه ای به ایران اومدم …
اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت …
امروز، هدف من … نه قیام برای نجات بومی ها … که نجات استرالیاست … .
من این بار، می خوام حسینی بشم … برای خمینی شدن باید حسینی شد
#پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴قافله سالار داره میاد😭😭
🏴 خدا کنه برگرده
🏴حسینی می شویم
https://eitaa.com/sshahidtahaimani
4-5798694324820510150.pdf
1.09M
داستان دنباله دار:
#سرزمین_زیبای_من
«کوین»
🖋#نویسنده :
شهید سیدطاها ایمانی
🕊سلام بر دوستان عزیزم
ان شالله از اول محرم رمان «بدون توهرگز» شروع میشه
این رمان داستان زندگی #شهید سیدعلی حسینی به روایت همسرشونه
و جذابیت داستان با ادامه ی آن به روایت دخترشون بیشتر میشه
ان شالله همراه ما باشید و دوستان عزیزتونو به محفل شهدایی ما دعوت بفرمایید.
یه نکته ای که می خوام بگم اینه
نمی دونم دوستان متوجه شدن یا نه
هر داستان دقیقا متناسب با تاریخی هست که در آن، داستانو در کانال می ذارم.
مثلا داستان اول راهیان نور بود دقیقا همزمان بود با برگزاری اردوهای راهیان نور در اسفندماه
همین آخری نزدیک محرم تمام شد و در ایام عیدغدیر بحث عقداخوت رو،داشت.
دوستانی که روزانه رمان هارومی خونن، حتما متوجه این هماهنگی شده اند.
اما....
باید عرض کنم
که
بنده هیچ دقتی در این زمینه نداشتم!!!!
احتمالا عنایت و توجه خود شهید بوده
که من اسمشو میزارم «نشانه»🇮🇷
ان شالله شهید عزیز از ما بخاطر ارسال داستان هایش راضی باشد.
شادی روح تمام شهدا ورفتگان جمع، بویژه عزیزی که به یادش کانالو زدم...
««««صلوات»»»»