#قسمت_شصت_و_چهارم
بدون تو هرگز: جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید …
شده بودم دستیار #دایسون …
انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم …
باورم نمی شد …
کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد …
دلم می خواست رسما گریه کنم …
برای اولین عمل آماده شده بودیم …
داشت دست هاش رو می شست …
همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی #لبخند زد …
ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ..
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم … و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن … و …
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم …
زیرچشمی بهم نگاه می کردن …
و بعضی ها لبخندهای معناداری، روی صورت شون بود …
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم …
- اگر این خصوصیاتی که گفتید … در مورد شما صدق می کرد … می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید … حتی اگر دستیار باشه …
#خندید … سرش رو آورد جلو …
- مشکلی نیست … انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه … اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی …
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست … از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم …
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود … حاضر بشم …
البته تمرین خوبی هم برای #صبر و کنترل اعصاب بود …
چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد … و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم …
توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم …
به نوبت جراحی های ما می گفتن …
🌷 جراحی عاشقانه
رمان های ایمانی
#قسمت_شصت_و_سوم بدون تو هرگز: خدای تو کیست خنده اش محو شد … - یعنی … شما از من بدتون میاد خانم ح
* = لاکر، یک گونه از کمد است که برای استفاده شخصی توسط کارکنان، کارگران، دانشآموزان و غیره در محیطهای عمومی مانند رختکن استخر، مدرسه، باشگاه ورزشی، و غیره نصب میشود.
#قسمت_شصت_و_پنجم
بدون تو هرگز: برو دایسون
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی…
اون یه مرد جذاب و نابغه است …
و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ..
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد …
و من فقط نگاه می کردم …
واقعا نمی دونستم چی باید بگم …
یا دیگه به چی فکر کنم …
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان …
فشار دو برابر عمل های جراحی …
تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه …
حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم …
با دیدن نگاه خسته ی من ساکت شد
…
از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم …
با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه …
حالم خیلی خراب بود …
توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد …
پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم …
فکر کردم شاید از بیمارستانه …
اما #دایسون بود …
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
🌷- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم …
به زحمت صدام در می اومد …
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
#قسمت_شصت_و_ششم
بدون تو هرگز: با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد …
توان جواب دادن نداشتم …
اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم …
توی حال خودم نبودم …
#دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ …
برو پی کارت …
🌷- در رو باز کن #زینب … من پشت در خونه ات هستم …
تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت #مراقبت کنه …
- دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم #بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت …
لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم …
حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود …
تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
- دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ …
اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
🌷- واقعا … داری گریه می کنی؟ …
من واقعا بهت علاقه دارم…
توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
- باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ …
با پدرم حرف بزن … این رسم ماست …
رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
🌷- باشه … شماره پدرت رو بده …
پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ …
من فارسی بلد نیستم …
- پدرم #شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری …
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
#قسمت_شصت_و_هفتم
بدون تو هرگز: 46 تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم …
سرگیجه ام قطع شده بود …
تبم هم خیلی پایین اومده بود …
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم …
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم …
بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده …
باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر #دایسون …
با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم …
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین …
از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود …
در رو باز کردم … باورم نمی شد …
یان دایسون پشت در بود…
در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد …
با حالت خاصی بهم نگاه کرد …
🌷 اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
🌷- با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ..
این رو گفت و بی معطلی رفت …
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل …
توش رو که نگاه کردم …
چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود …
🌷- از یه #رستوران_اسلامی گرفتم …
کلی گشتم تا پیداش کردم …
دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …
نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت
#قسمت_شصت_و_هشتم
بدون تو هرگز: احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان …
باهام سرسنگین بود …
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید …
اولین چیزی که می پرسید این بود …
- با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم …
چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد …
و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …
- از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
- پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟…
منم احساس شما رو نمی بینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود
چنان بهم ریخته و عصبانی …
که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد …
تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …
گوشیم زنگ زد … دکتر #دایسون بود …
🌷- دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …
🌷- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ …
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ …
حتی اون شب …
ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد …
که فقط بهتون غذا بدم …
حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من …
و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …
#قسمت_شصت_و_نهم
بدون تو هرگز: زنده شون کن
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید …
ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
- احساس قابل دیدن نیست …
درک کردنی و حس کردنیه…
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید …
احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟ …
شما که فقط به #منطق اعتقاد دارید …
چطور دم از احساس می زنید؟ …
- اینها بهانه است دکتر حسینی …
بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
- نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود …
عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد …
نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟
…
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ …
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ …
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن … زنده نمی کنید؟ …
اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید …
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد …
نگاهش جور خاصی بود…
حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره…
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم …
محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید …
از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم …
اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم …
شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست …
همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم …
حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ …
اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
#قسمت_هفتاد
بدون تو هرگز: خدا را ببین
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
- این من نبودم که تحقیرتون کردم …
شما بودید …
شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت توی صورتش موج می زد …
می تونستم به وضوح آثار #خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد …
اما باید حرفم رو تموم می کردم…
- شما الان یه حس جدید دارید …
حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه …
بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن …
تاریخ پر از آدم هاییه که … خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن …
اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود خدا رو انکار می کنید …
اما خدا هرگز شما رو رها نکرده …
سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم …
شما گفتید من رو دوست دارید …
اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم …
آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده …
چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد …
چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم …
تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد …
می تونستم به 🇮🇷ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم …
فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود …
#قسمت_هفتاد_و_یکم
بدون تو هرگز: غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم …
سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت …
حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن …
همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد …
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم …
شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن …
هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت …
حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید …
محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم …
خونه بوی غربت می داد …
حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه ، جدا شدم؛ که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم …
اونها، همه توی لحظه لحظه ی هم شریک بودن … اما من …
فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود …
اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم …
چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می خوند …
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش …
یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم …
با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
- مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
#قسمت_هفتاد_و_دوم
بدون تو هرگز: شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم …
غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار …
و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
- خیلی سخت بود؟ …
- چی؟ …
- زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
قدرت حرف زدن نداشتم …
و چشم هام رو بستم …
حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
- خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …
بقیه شریک شادی هاش بودن …
حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم …
اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم .
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … #دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
کاش واقعا شبیه بابا بودم …
اون خیلی آروم و مهربون بود…
چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …
ولی من اینطوری نیستم …
اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم …
من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت …
دلم برای پدرم تنگ شده بود …
و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …
علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …
#قسمت_هفتاد_و_سوم
بدون تو هرگز: بخشنده باش
زمان به سرعت برق و باد سپری شد …
لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم …
نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم …
نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم …
هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم .
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد …
ولی دکتر #دایسون دیگه مثل گذشته نبود …
حالتش با من عادی شده بود …
حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم …
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید …
اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد …
نه فقط با من … با همه عوض می شد …
مثل همیشه دقیق …
اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …
ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد …
هر روز با روز قبل فرق داشت …
یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد…
دیگه به شخصی زل نمی زد …
در حالی که هنوز جسور و محکم بود …
اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن …
بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر #دایسون و تقدیر اون شده بود …
در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …
شیفتم تموم شد …
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
🌷- سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ …
می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید …
نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
💐- خانم حسینی … می خواستم این بار،
رسما از شما #خواستگاری کنم …
اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم… و اگر سوالی داشته باشید با #صداقت تمام جواب میدم …
این بار مکث کوتاه تری کرد …
- البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید … مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
بدون تو هرگز: متاسفم
حرفش که تموم شد … هنوز توی شوک بودم …
2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود …
فکر می کردم همه چیز تموم شده؛ اما اینطور نبود …
لحظات سختی بود … واقعا نمی دونستم باید چی بگم …
برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود …
نفسم از ته چاه در می اومد …
به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم …
- دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم …
نفسم بند اومد …
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم … متاسفم …
چهره اش گرفته شد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
🌷اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم …
این رو هم باید اضافه کنم …
🌷تصمیم من و اسلام آوردنم … کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره …
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید …
چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه … من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم …
و حتی اگر خلاف احساس من، باشه …
هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …
با شنیدن این جملات، شوک شدیدتری بهم وارد شد …
تپش قلبم رو ، توی شقیقه و دهنم حس می کردم …
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …
هرگز فکرش رو هم نمی کردم … یان دایسون … یک روز مسلمان بشه …
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
بدون تو هرگز: عشق یا هوس
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …
حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر #دایسون علاقه مند شده بودم… 🌷
اما فاصله ی ما … فاصله زمین و آسمان بود …
و من در تصمیمم مصمم …
و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
- بعد از حرف هایی که اون روز زدیم … فکر می کردم …
دیگه صدام در نیومد …
🌷- نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم …
حرف های شما از یک طرف …
و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد …
تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت …
گاهی به شدت از شما متنفر می شدم …
و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم …
اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود …
همون حرف ها و شخصیت شما …
و گاهی این تنفر …
باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم …
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش …
شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد
من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم …
و این … نتیجه اون تحقیقات شد …
من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم …
و امروز …
پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام …
از شما خواستگاری می کنم …
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود …
و من با یک #هوس و #حس_کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم …
اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…
عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم …
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم …
در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم … و شما صبورانه برخورد کردید …
من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم …