#قسمت_پنجاه_و_نهم
بدون تو هرگز: هوای دلپذیر
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها …
شیفت های من، از همه طولانی تر شد …
نه تنها طولانی … پشت سر هم و فشرده …
فشار درس و کار به شدت شدید شده بود …
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم …
از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم …
به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد ..
سخت تر از همه، #رمضان از راه رسید …
حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم …
عمل پشت عمل …
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره …
اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود…
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم … کل شب بیدار …
از شدت خستگی خوابم نمی برد …
بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک …
رفتم توی حیاط … هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد …
🌷 توی حال خودم بودم که یهو دکتر #دایسون از پشت سر، صدام کرد …
و با لبخند بهم سلام کرد …
- امشب هم شیفت هستید؟
بله …
- واقعا هوای دلپذیری شده …
با لبخند، بله دیگه ای گفتم … و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره …
بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم …
اون هم سر چنین موضوعاتی …
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم … اومدم برم که دوباره صدام کرد …
🌷- خانم حسینی … من به شما علاقه مند شدم … و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه … می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم …
#قسمت_شصت_و_یکم
بدون تو هرگز: خیانت
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … دلخوریش از من واضح بود …
سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ...
… مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه …
🌷توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید … و من رو خطاب قرار نمی داد …
اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم … حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود …
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت …
توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو …
بدون مقدمه و در حالی که … اصلا انتظارش رو نداشتم … یهو نشست کنارم …
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ …
اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن … چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ …
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن …
با دیدن رفتار ناگهانی #دایسون …
شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد …
هنوز توی شوک بودم؛ اما آرامشم رو حفظ کردم ..
دکتر دایسون … واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ …
اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ …
یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن …
و وقتی یه مرد … بعد از سال ها زندگی … از اون زن خواستگاری می کنه … اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟…
یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده؟ …
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود …
منم بی سر و صدا … و خیلی آروم … در حال فرار و ترک موقعیت بودم …
در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون …
در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه …
توی اون فشار کاری …
که یهو از پشت سر، صدام کرد …
#قسمت_شصت_و_دوم
بدون تو هرگز: زمانی برای نفس کشیدن
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد …
می خواستم گریه کنم …
چشم هام مملو از التماس بود …
تو رو خدا دیگه نیا…
که ... صدام کرد …
- دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ …
ایستادم و چند لحظه مکث کردم …
- من چطور آدمی هستم؟ ..
جا خورد …
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …
معلوم بود متوجه منظورم شده …
- پس علائق تون چی؟ …
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و …
واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ …
مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ …
چند لحظه مکث کردم …
طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن …
در کنار اخلاق … بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است …
اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن …
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت …
بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف می زد …
با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود …
دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم …
دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم …
- دکتر #دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ …
و حرف ها صرفا کاری باشه؟ …
خنده اش محو شد …
چند لحظه بهم نگاه کرد …
- یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
#قسمت_شصت_و_چهارم
بدون تو هرگز: جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید …
شده بودم دستیار #دایسون …
انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم …
باورم نمی شد …
کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد …
دلم می خواست رسما گریه کنم …
برای اولین عمل آماده شده بودیم …
داشت دست هاش رو می شست …
همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی #لبخند زد …
ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ..
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم … و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن … و …
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم …
زیرچشمی بهم نگاه می کردن …
و بعضی ها لبخندهای معناداری، روی صورت شون بود …
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم …
- اگر این خصوصیاتی که گفتید … در مورد شما صدق می کرد … می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید … حتی اگر دستیار باشه …
#خندید … سرش رو آورد جلو …
- مشکلی نیست … انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه … اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی …
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست … از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم …
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود … حاضر بشم …
البته تمرین خوبی هم برای #صبر و کنترل اعصاب بود …
چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد … و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم …
توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم …
به نوبت جراحی های ما می گفتن …
🌷 جراحی عاشقانه
#قسمت_شصت_و_پنجم
بدون تو هرگز: برو دایسون
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی…
اون یه مرد جذاب و نابغه است …
و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ..
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد …
و من فقط نگاه می کردم …
واقعا نمی دونستم چی باید بگم …
یا دیگه به چی فکر کنم …
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان …
فشار دو برابر عمل های جراحی …
تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه …
حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم …
با دیدن نگاه خسته ی من ساکت شد
…
از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم …
با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه …
حالم خیلی خراب بود …
توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد …
پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم …
فکر کردم شاید از بیمارستانه …
اما #دایسون بود …
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
🌷- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم …
به زحمت صدام در می اومد …
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
#قسمت_شصت_و_ششم
بدون تو هرگز: با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد …
توان جواب دادن نداشتم …
اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم …
توی حال خودم نبودم …
#دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ …
برو پی کارت …
🌷- در رو باز کن #زینب … من پشت در خونه ات هستم …
تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت #مراقبت کنه …
- دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم #بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت …
لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم …
حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود …
تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
- دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ …
اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
🌷- واقعا … داری گریه می کنی؟ …
من واقعا بهت علاقه دارم…
توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
- باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ …
با پدرم حرف بزن … این رسم ماست …
رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
🌷- باشه … شماره پدرت رو بده …
پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ …
من فارسی بلد نیستم …
- پدرم #شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری …
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
#قسمت_شصت_و_هفتم
بدون تو هرگز: 46 تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم …
سرگیجه ام قطع شده بود …
تبم هم خیلی پایین اومده بود …
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم …
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم …
بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده …
باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر #دایسون …
با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم …
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین …
از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود …
در رو باز کردم … باورم نمی شد …
یان دایسون پشت در بود…
در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد …
با حالت خاصی بهم نگاه کرد …
🌷 اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
🌷- با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ..
این رو گفت و بی معطلی رفت …
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل …
توش رو که نگاه کردم …
چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود …
🌷- از یه #رستوران_اسلامی گرفتم …
کلی گشتم تا پیداش کردم …
دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …
نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت
#قسمت_شصت_و_هشتم
بدون تو هرگز: احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان …
باهام سرسنگین بود …
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید …
اولین چیزی که می پرسید این بود …
- با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم …
چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد …
و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …
- از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
- پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟…
منم احساس شما رو نمی بینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود
چنان بهم ریخته و عصبانی …
که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد …
تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …
گوشیم زنگ زد … دکتر #دایسون بود …
🌷- دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …
🌷- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ …
من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ …
حتی اون شب …
ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد …
که فقط بهتون غذا بدم …
حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من …
و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …
#قسمت_هفتاد_و_دوم
بدون تو هرگز: شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم …
غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار …
و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
- خیلی سخت بود؟ …
- چی؟ …
- زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
قدرت حرف زدن نداشتم …
و چشم هام رو بستم …
حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
- خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت …
بقیه شریک شادی هاش بودن …
حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم …
اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم .
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … #دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
کاش واقعا شبیه بابا بودم …
اون خیلی آروم و مهربون بود…
چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …
ولی من اینطوری نیستم …
اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم …
من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت …
دلم برای پدرم تنگ شده بود …
و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم …
علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …
#قسمت_هفتاد_و_سوم
بدون تو هرگز: بخشنده باش
زمان به سرعت برق و باد سپری شد …
لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم …
نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم …
نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم …
هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم .
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد …
ولی دکتر #دایسون دیگه مثل گذشته نبود …
حالتش با من عادی شده بود …
حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم …
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید …
اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد …
نه فقط با من … با همه عوض می شد …
مثل همیشه دقیق …
اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …
ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد …
هر روز با روز قبل فرق داشت …
یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد…
دیگه به شخصی زل نمی زد …
در حالی که هنوز جسور و محکم بود …
اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن …
بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر #دایسون و تقدیر اون شده بود …
در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …
شیفتم تموم شد …
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
🌷- سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ …
می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید …
نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
💐- خانم حسینی … می خواستم این بار،
رسما از شما #خواستگاری کنم …
اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم… و اگر سوالی داشته باشید با #صداقت تمام جواب میدم …
این بار مکث کوتاه تری کرد …
- البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید … مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
بدون تو هرگز: عشق یا هوس
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …
حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر #دایسون علاقه مند شده بودم… 🌷
اما فاصله ی ما … فاصله زمین و آسمان بود …
و من در تصمیمم مصمم …
و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
- بعد از حرف هایی که اون روز زدیم … فکر می کردم …
دیگه صدام در نیومد …
🌷- نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم …
حرف های شما از یک طرف …
و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد …
تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت …
گاهی به شدت از شما متنفر می شدم …
و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم …
اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود …
همون حرف ها و شخصیت شما …
و گاهی این تنفر …
باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم …
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش …
شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد
من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم …
و این … نتیجه اون تحقیقات شد …
من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم …
و امروز …
پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام …
از شما خواستگاری می کنم …
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود …
و من با یک #هوس و #حس_کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم …
اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…
عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم …
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم …
در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم … و شما صبورانه برخورد کردید …
من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم …
#قسمت_هفتاد_و_ششم
بدون تو هرگز: پاسخ یک نذر
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد …
و من به تک تک اونها گوش کردم …
و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم…
وقتی از سر میز بلند شدم #لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
🌷- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه …
اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش …
بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم …
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود …
و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی …
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولو شدم روی تخت …
- کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ …
الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم …
بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه #مرد، راهنماییم کنی …
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …
#چهل_روز نذر کردم …
اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم …
گفتم هر چه بادا باد …
امرم رو به خدا می سپارم …
اما هر چه می گذشت … محبت یان #دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسید …
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم …
و بخوام برام استخاره کنن …
قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
- خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
✨” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “✨
✨سوره شوری … آیه ۵۲
و این … پاسخ نذر ۴۰ روزه ی من بود …
#قسمت_آخر
بدون تو هرگز: مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت #شادی رفتم #سجده …
خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران🇮🇷 …
ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد …
و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه ی پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم …
از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها …
روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
- بابا کی برمی گردی؟ …
توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره …
تو که نیستی تا دستم رو بگیری …
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …
حداقل قبل عروسیم برگرد …
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک …
هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی …
ماجرای خواستگاری یان #دایسون رو مطرح کردم …
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت …
اول فکر کردم، تماس قطع شده
اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
- زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی …
همه چیزت رو …
تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
🕊- حدود ۱۰ شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد …
گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم …
توکل بر خدا … مبارکه ..
گریه امان هر دومون رو برید …
🕊- زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد
… تمام پهنای صورتم #اشک بود …
همون شب با #یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم …
فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران🇮🇷 …
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن …
مراسم ساده ای که ماه عسلش …
سفر ۱۰ روزه #مشهد …
و یک هفته ای #جنوب بود ..
هیچ وقت به کسی نگفته بودم …
اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه …
توی #فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت؛ ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …