#قسمت_آخر داستان دنباله دار فرار از جهنم:
خوشبخت ترین مرد دنیا
قصد داشتم برم دانشگاه …
با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد … .
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم …
مادر سالم و خوبی هم نداشتم … برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم
اما امروز خوشحال و شاکرم … و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم …
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و #مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و … بدم … .
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم …
چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن … .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته … اما من آرامم … قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه …
من و همسرم، هر دو کار می کنیم … و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم … وقتی همسرم از سر کار برمی گرده … با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها … برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه … .
من به جای لم دادن روی مبل و تلویزیون دیدن … می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم … و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ …
و این جواب منه … نه … هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست …
#اتحاد، #عدالت، #خودباوری …
من خودم رو باور کردم و
با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و #اسلام قدم بردارم … و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
#قسمت_آخر داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
دست خدا، بالای تمام دست هاست
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ...
تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ...
یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ...
یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ...
هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
به هر زحمتی بود رفتم داخل ...
کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ...
با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ...
تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... .
حالت همه عجیب بود ...
پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ...
از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ...
یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ...
وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ...
چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... .
.
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ...
هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... .
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .
#قسمت_آخر:
چشم های کور من
پاهام شل شده بود ...
تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
ـ خدایا ... چی می بینم؟ ...
اینجا همون جاست ... خودشه...
دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم...
آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ...
با اون قامت های محکم و مصمم ...
توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ...
و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ...
خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ...
و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ...
چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ...
این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ...
لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ...
و من از دور ...
ـ به همین سلام از دور هم راضیم ...
سلام مرد ...
نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ...
چند سال دیگه؟ ...
ولی وعده ی ما همین جا ...
همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ...
اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ...
و لیست درست کردم...
فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ...
برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ...
نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ...
این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... #ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
#نسل_سوخته_قسمت_171
#قسمت_آخر
بدون تو هرگز: مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت #شادی رفتم #سجده …
خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران🇮🇷 …
ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد …
و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه ی پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم …
از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها …
روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
- بابا کی برمی گردی؟ …
توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره …
تو که نیستی تا دستم رو بگیری …
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …
حداقل قبل عروسیم برگرد …
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک …
هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی …
ماجرای خواستگاری یان #دایسون رو مطرح کردم …
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت …
اول فکر کردم، تماس قطع شده
اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
- زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی …
همه چیزت رو …
تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
🕊- حدود ۱۰ شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد …
گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم …
توکل بر خدا … مبارکه ..
گریه امان هر دومون رو برید …
🕊- زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد
… تمام پهنای صورتم #اشک بود …
همون شب با #یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم …
فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران🇮🇷 …
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن …
مراسم ساده ای که ماه عسلش …
سفر ۱۰ روزه #مشهد …
و یک هفته ای #جنوب بود ..
هیچ وقت به کسی نگفته بودم …
اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه …
توی #فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت؛ ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
#قسمت_آخر:
قسم به خداي كعبه
ـ و كسي كه از عمد روزه خواري مي كنه ...
يعني كسيه كه از عمد بعد مادي رو انتخاب مي كنه ...
و با اختيار، بخش هاي شرطي شده ی شيطان رو انتخاب مي كنه
و بهش اجازه ی ورود ميده ...
براي همين هم شكستن شرط ها و پايه ريزي هاي شيطان واسش سخت تره ... چون حركتش آگاهانه است ...
خودش ، به صورت كاملا آگاهانه، بعد اول و دوم وجودش رو يكي كرده ... كه مثل ساختن يه بزرگراه عريض و عالي براي عبور و مرور داده هاي شيطانه ...
شراب هم همين طور ...
كسي كه اون رو مي خوره چون آگاهانه خلاف فرمان خدا عمل كرده ... وقتي روزه بگيره ... روزه فقط مي تونه تاثير مخرب عمل گذشته ی اون رو، برطرف كنه ... كه اونم بستگي به اين داره كه شخص با رفتار اشتباه و آگاهانه اش چقدر از بعد سومش رو نابود كرده باشه ...
واسه همينه كه روزه اش پذيرفته نميشه ...
اين پذيرش يعني اجازه ی ورود به بعد سوم ...
خودش اين پذيرش و اجازه نامه رو نابود كرده ...
و ظرفيت فعال كردن اين بعد رو از خودش گرفته ...
عملا همه چيز و
تمام عواقب بعديش انتخاب خود انسانه ...
خدا رحمت خاص خودش رو توي اين ماه مي فرسته ...
چون انسان بدون هدايت خاص، قدرت درک اين بعد رو نداره ...
انسان رو مجبور مي كنه خودش رو براي
۱۱ ماه بعد، واكسينه كنه ...
مثل سرپرستي كه به زور بچه رو واكسينه مي كنه ...
چون اگه به زور اين واکسینه شدن انجام نشه
....ممكنه تا زماني كه اون، اينقدر بزرگ بشه كه قدرت درک پيدا كنه ...
ديگه خيلي دير شده باشه ...
خدا انسان رو در اين اجبار قرار ميده ...
و از طرفي تمام منافع و چيزهايي رو كه مي تونه اونها رو تشويق كنه رو ، توي اين ماه قرار ميده ...
مثل بچه اي كه بهش قول ميدن اگه درس هاش رو خوب بخونه براش
چيزي بخرن ...
خدا هم اين ماه رو فقط براي خودش قرار ميده ...
چون فقط بعد سوم هست كه مي تونه انسان رو جانشين خدا كنه ...
پس تمام تشويق ها رو مثل بخشش ... رحمت و مغفرت ... عنايت ... استجابت دعا
... در اين ماه قرار ميده ...
و چون فرد، غير از تشويق ها و پاداش هايي كه مي گيره .... بُعد سومش رو فعال كرده ... با ارتقاي قدرت اون، در جايگاهي وراي ملائک قرار گرفته ...
پس حقيقتا به بخشش و استجابت نزديک تره ...
چون فاصله اش تا خدا كمتر شده ...
بالاتر از ملائک ...
ديگه كسي براي دريافت پاسخ، نيازي به واسطه نداره
...
عملا خدا زمينه ی عروج و معراج انسان رو مهيا مي كنه ...
و كسي كه به اين عظمت پشت كنه ... خودش، حكم نابودي خودش رو امضا كرده ...
و اين معناي رقم زدن سرنوشت يک ساله است ...
خدا راست گفته ...
توي رمضان، سرنوشت يک ساله ی انسان رقم مي خوره ...
اما سرنوشتي كه خودت تصميم مي گيري چطور رقم بخوره ...
و همه چيز به اين بستگي داره ... چقدر در اين تمرين يک ماهه ،موفق عمل مي كني؟ ...
فقط از خوردن و آشاميدن اجتناب مي كني؟ ...
يا دقيقا براساس سيره ی عملي اي كه
اسلام مقابلت گذاشته عمل مي كني؟ ...
هر چقدر راه شيطان رو محكم تر ببندي و از اين فرصت براي آزاد شدن ظرفيت، بهتر استفاده كني ... سرنوشت درست تري رو مي توني رقم بزني ...
و مسير شيطان رو براي ۱۱ ماه ديگه محكم تر ببندي ...
با اصلاح عملي خودت ، مورد غفران و بخشش قرار مي گيري ...
و با رفتار اصلاح شده، در آينده، به جاي
انتخاب هاي شرطي و آلوده به افكار شيطاني ... انتخاب هايي با بعد روحي و الهي انجام ميدي ...
در نتيجه
از آتش جهنم هم نجات پيدا مي كني ...
و بقيه اش رو هم خدا كمكت مي كنه
و مي بخشه ...
چون خودش گفته رحمت من بر عذابم غلبه داره ...
تو حركت مي كني ...
اون كمكت مي كنه ...
و نقصت رو هم مي پوشونه ...
چند قدم رفتم عقب ... نفس عميقي كشيدم و چشم هام رو بستم ...
شادي عجيبي بند بند سلول هاي وجودم رو پر كرده بود
و آرامشي كه تا اون لحظه نظيرش رو احساس نكرده بودم ...
چشم هام رو كه باز كردم، هنوز تصوير و منظره ی زيباي حرم، در برابر وسعت ديدگان من بود ...
چشم هايي كه تازه داشت،
حقيقت ديدن رو درک مي كرد ...
ـ تو صداي من رو شنيدي ...
و #اشک بي اختيار در برابر پرده ی نازک ديده من نقش بست ...
حس و اشكي كه جنس ناشناخته اش، مولود تازه وارد زندگي من مي شد ...
🕋🕋🕋🕋🕋
ـ به خداي كعبه قسم مي خورم ...
خدايي هست و اون خداي يگانه ی شماست ...
به خداي كعبه قسم مي خورم ...
محمد، فرستاده و بنده ی برگزيده و زنده ی اوست ...
و به خداي كعبه قسم مي خورم ...
شما، اولي الامر و جانشينان خدا در زمين هستيد ...
و براي شما، مرگ مفهومي نداره ...
من شما رو باور كردم ...
به شما ايمان آوردم ...
اطاعت از فرمان شما رو مي پذيرم ...
و هرگز از اطاعت شما دست برنمي دارم ...