#قسمت_چهاردهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
خداحافظ حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم …
یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی …
و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال … .
در حالی که #اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم …
اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود …
تمام شب به اون #تی_شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت …
روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل #حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم …
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم …
بیرون همون جهنم همیشگی بود …
اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم …
پام رو از در گذاشتم بیرون …
#ویل، برادر #جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود…
با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد …
همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی …
تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش
#قسمت_چهل_و_هشتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
دست خدا
.
حال #احد کم کم #خوب شد …
برای اولین بار که با پدرش اومد #مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … .
من سمت شون نمی رفتم …
تا اینکه خود احد اومد سراغم … .
- میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … .
خنده ام گرفت … ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود …
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند … البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم …
🌷سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد …
اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن … اما من این کار رو نکردم …
من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم …
هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… .
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از #اشک گوش می داد …
بلند شد و پیشونی من رو بوسید …
- استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی … خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن …
خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست …
قسمت نود و پنجم:
و نمازی که قضا نشد
خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب ... یا اذان باقی مونده بود ...
غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد ...
ـ مهران ...
و دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ پاشو ... الان نمازت قضا میشه ...
خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم ...
چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید ...
🌷جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ...
و بُعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد...
در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد ...
مبهوت ... نشسته ... توی رختخواب خشکم زده بود ... یهو به خودم اومدم ...
- نمازم ...
و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و ... الله اکبر ...
همون طور رو به #قبله ...
دونه های درشت #اشک ... تمام صورتم رو خیس کرده بود ...
هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود ...
ـ کی میگه تو وجود نداری؟ ... کی میگه این رابطه دروغه؟ ... تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای ...
و تو ... از من ... به من مشتاق تری ...
من دیشب شکست خوردم و بریدم ... اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم ... اما تو بازش کردی ... من ...
گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم ...
به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد ... این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم ...
جایی که آزادانه بشینم ... و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا ...
خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ...
قسمت صد و هشتم:
رتبه
اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم...
علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ...
و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد ...
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ... علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های #آزمایشی * بود ...
و کل بچه های #پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ...
امتحان #نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد #کنکور می خوره برام خرید ...
هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ...
آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ...
رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی #اشک توی چشماش جمع شد ...
کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد ... و من چاره ای نداشتم جز اینکه ... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ...
که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم ...
زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ...
مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ...
زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه های تهران ... سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم ...
آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه ای رقم می خورد ...
نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم ...
محو درس و کتاب که می شدم ... گذر زمان رو نمی فهمیدم ...
به جای مادرم ... #الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ...
ـ سلام سلام الهام خانم ...
زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ...
که دارم از گرسنگی می میرم ...
برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه ای برای گفتن داشت ...
قسمت صد و سی و هفتم:
به زلالی آب
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ...
و ساده از کنارشون رد میشی ...
اما آب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
ـ مثل #فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از #دکتر جدا شدم ...
رفتم سمت انشعاب رود، #وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ...
ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ...
هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم #شهدا بودن ...
انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ...
و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ...
به حدی حالم خراب شده بود که به کل #سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ...
اونقدر دور شده بودم که صدای آب ...
صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ...
به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از #اشک، خیس شده بود ...
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا #اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ...
آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ...
دو رکعت نماز شکسته #عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... #سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...
#نسل_سوخته_قسمت_137
#قسمت_سی_و_هشتم
بدون تو هرگز: و جعلنا
و جعلنا* خوندم …
پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم …
حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته… بدن های سوخته و تکه تکه شده …
آتیش دشمن وحشتناک بود …
چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود …
تازه منظورش رو می فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن …
واضح، گرا می دادن…
آتیش خیلی دقیق بود …
باورم نمی شد …
توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو …
تا چشم کار می کرد … شهید بود و شهید … بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن …
با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم …
دیگه هیچی نمی فهمیدم …
صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم …
دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن …
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا، دنبال علی خودم می گشتم ..
🇮🇷غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره …
بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر …
🇮🇷بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود …
تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم …
بالاخره پیداش کردم …
به سینه افتاده بود روی خاک …
چرخوندمش … هنوز زنده بود …
به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد …
سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید …
با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید …
چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد …
با اون شرایط … هنوز می خندید …
زمان برای من متوقف شده بود …
سرش رو چرخوند … چشم هاش پر از #اشک شد …
🕊محو تصویری که من نمی دیدم …
لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد …
آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم …
پرش های سینه اش آرام تر می شد …
آرام آرام …
آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش … خوابیده بود …
😭😭😭😭
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا …
علی الخصوص شهدای گمنام …
و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … #صلوات …
ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … …
*****
«واجعلنا»👈*ذکری که معجزه می کند!
*«وجَعلنا مِن بین ایدیهِم سَدا و مِن خَلفِهم سَدا، فاغْشَیناهُم فهَم لایبُصِرون»
آیه ۹ سوره « یس »
این آیه برای دیده نشدن توسط دشمن کاربرد دارد****
#قسمت_آخر
بدون تو هرگز: مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت #شادی رفتم #سجده …
خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران🇮🇷 …
ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد …
و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه ی پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم …
از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها …
روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
- بابا کی برمی گردی؟ …
توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره …
تو که نیستی تا دستم رو بگیری …
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …
حداقل قبل عروسیم برگرد …
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک …
هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی …
ماجرای خواستگاری یان #دایسون رو مطرح کردم …
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت …
اول فکر کردم، تماس قطع شده
اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
- زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی …
همه چیزت رو …
تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
🕊- حدود ۱۰ شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد …
گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم …
توکل بر خدا … مبارکه ..
گریه امان هر دومون رو برید …
🕊- زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد
… تمام پهنای صورتم #اشک بود …
همون شب با #یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم …
فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران🇮🇷 …
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن …
مراسم ساده ای که ماه عسلش …
سفر ۱۰ روزه #مشهد …
و یک هفته ای #جنوب بود ..
هیچ وقت به کسی نگفته بودم …
اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه …
توی #فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت؛ ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
#قسمت_صد_و_پنج:
ازدحام يک مسير مستقيم
چشم هام رو بستم ...
حتي نفس كشيدن آرام و عميق، آرامم نمي كرد ... ثانيه ها يكي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ...
و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي
كردم ...
حرف هايي كه توي سرم مي پيچيد؛ لحظه اي رهام نمي كرد ...
ـ چطور بهش اعتماد كردي؟ ...
چطور به يه مسلمان اعتماد كردي؟ ... همه چيزشون ...
بي اختيار چند قطره #اشک از چشم هام فرو ريخت ...
درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ...
تمام وجود و باوري كه داشت روي ويرانه هاي زندگي من شكل مي گرفت؛ نابود شده
بود ...
اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ...
هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ...
انتظاري در عين ناباوري بود ...
خودم هم باور نمي كردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ...
ماشين به راه افتاد ...
در ميان سكوت عميقي كه فقط صداي نورا اون رو مي شكست ...
و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ...
حتي از مرتضي كه كنار من و پشت فرمان نشسته بود ...
از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم كه توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و كيک پخش مي كردن ...
يكي شون اومد سمت ما ...
نهايتا بيست و سه، چهار ساله ...
از طرفي كه من نشسته بودم ...
مرتضي
شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ...
به فارسي چند كلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ، ليوان هاي شربت رو برداشت ...
3 تا عقب ... يكي براي خودش ... و نگاهي به من كرد ...
من درست كنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي كردم ...
اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند كلمه اي ...
و نگاهش برگشت روي من ...
ـ برنمي داري؟
من توي عيد اونها سهمي نداشتم كه از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ...
سري به جواب رد تكان دادم و باز چند كلمه اي بين اونها رد و بدل شد ...
و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضي همين طور كه دوباره داشت كمربند ايمنيش رو مي بست ؛ از توي آينه وسط ، نگاهي به عقب كرد ...
ـ اين برادري كه شربت تعارف كرد ... وقتي فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از كشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ...
گفت امشب حتما يادش كنيد ...
سكوت شكست ...
دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واكنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساكت بودم ...
هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ...
مرتضي راست مي گفت ...
وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ...
اگر به جمكران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...
ديگه ماشين رسما توي ترافيک، گير كرده بود ...
مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ...
ـ فكر كنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک كنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع كنيم ...
فقط اين كوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ...
هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش كنيم ...
و زير چشمي به من نگاه كرد ...
مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل كردن نوبتي نورا نبود ... و منظور
اون جمله ، فقط ، داوطلب شدن خودش بود ...
اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ...
مثلا اينكه من اولين نفري باشم كه داوطلب بشه ...
يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ...
مفهومي كه تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ...
ماشين رو پارک كرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ...
جمعيتي كه هر جلوتر مي رفتيم بيشتر
مي شد و من كلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و كشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يك شب تاريک ...
روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...
از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس كنم ...
دست كردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ كندم ... گرفتم سمت مرتضي ...
ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين كاغذ بنويس ...
با حالت خاصي بهم زل زد ...
ـ برمي گردي؟ ...
نمي تونستم حرفي رو كه توي دلم بود بزنم ...
چيزي كه بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ...
اميدي كه داشت من رو به سمت جمكران مي كشيد ...
اميدي كه به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين
كاري بود كه در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم .
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي كه در اين مدت كوتاه تمام
نمي شد ...
و هنوز توي اون شلوغي گير كرده بوديم ...
ازدحام يک مسير مستقيم ...
#قسمت_آخر:
قسم به خداي كعبه
ـ و كسي كه از عمد روزه خواري مي كنه ...
يعني كسيه كه از عمد بعد مادي رو انتخاب مي كنه ...
و با اختيار، بخش هاي شرطي شده ی شيطان رو انتخاب مي كنه
و بهش اجازه ی ورود ميده ...
براي همين هم شكستن شرط ها و پايه ريزي هاي شيطان واسش سخت تره ... چون حركتش آگاهانه است ...
خودش ، به صورت كاملا آگاهانه، بعد اول و دوم وجودش رو يكي كرده ... كه مثل ساختن يه بزرگراه عريض و عالي براي عبور و مرور داده هاي شيطانه ...
شراب هم همين طور ...
كسي كه اون رو مي خوره چون آگاهانه خلاف فرمان خدا عمل كرده ... وقتي روزه بگيره ... روزه فقط مي تونه تاثير مخرب عمل گذشته ی اون رو، برطرف كنه ... كه اونم بستگي به اين داره كه شخص با رفتار اشتباه و آگاهانه اش چقدر از بعد سومش رو نابود كرده باشه ...
واسه همينه كه روزه اش پذيرفته نميشه ...
اين پذيرش يعني اجازه ی ورود به بعد سوم ...
خودش اين پذيرش و اجازه نامه رو نابود كرده ...
و ظرفيت فعال كردن اين بعد رو از خودش گرفته ...
عملا همه چيز و
تمام عواقب بعديش انتخاب خود انسانه ...
خدا رحمت خاص خودش رو توي اين ماه مي فرسته ...
چون انسان بدون هدايت خاص، قدرت درک اين بعد رو نداره ...
انسان رو مجبور مي كنه خودش رو براي
۱۱ ماه بعد، واكسينه كنه ...
مثل سرپرستي كه به زور بچه رو واكسينه مي كنه ...
چون اگه به زور اين واکسینه شدن انجام نشه
....ممكنه تا زماني كه اون، اينقدر بزرگ بشه كه قدرت درک پيدا كنه ...
ديگه خيلي دير شده باشه ...
خدا انسان رو در اين اجبار قرار ميده ...
و از طرفي تمام منافع و چيزهايي رو كه مي تونه اونها رو تشويق كنه رو ، توي اين ماه قرار ميده ...
مثل بچه اي كه بهش قول ميدن اگه درس هاش رو خوب بخونه براش
چيزي بخرن ...
خدا هم اين ماه رو فقط براي خودش قرار ميده ...
چون فقط بعد سوم هست كه مي تونه انسان رو جانشين خدا كنه ...
پس تمام تشويق ها رو مثل بخشش ... رحمت و مغفرت ... عنايت ... استجابت دعا
... در اين ماه قرار ميده ...
و چون فرد، غير از تشويق ها و پاداش هايي كه مي گيره .... بُعد سومش رو فعال كرده ... با ارتقاي قدرت اون، در جايگاهي وراي ملائک قرار گرفته ...
پس حقيقتا به بخشش و استجابت نزديک تره ...
چون فاصله اش تا خدا كمتر شده ...
بالاتر از ملائک ...
ديگه كسي براي دريافت پاسخ، نيازي به واسطه نداره
...
عملا خدا زمينه ی عروج و معراج انسان رو مهيا مي كنه ...
و كسي كه به اين عظمت پشت كنه ... خودش، حكم نابودي خودش رو امضا كرده ...
و اين معناي رقم زدن سرنوشت يک ساله است ...
خدا راست گفته ...
توي رمضان، سرنوشت يک ساله ی انسان رقم مي خوره ...
اما سرنوشتي كه خودت تصميم مي گيري چطور رقم بخوره ...
و همه چيز به اين بستگي داره ... چقدر در اين تمرين يک ماهه ،موفق عمل مي كني؟ ...
فقط از خوردن و آشاميدن اجتناب مي كني؟ ...
يا دقيقا براساس سيره ی عملي اي كه
اسلام مقابلت گذاشته عمل مي كني؟ ...
هر چقدر راه شيطان رو محكم تر ببندي و از اين فرصت براي آزاد شدن ظرفيت، بهتر استفاده كني ... سرنوشت درست تري رو مي توني رقم بزني ...
و مسير شيطان رو براي ۱۱ ماه ديگه محكم تر ببندي ...
با اصلاح عملي خودت ، مورد غفران و بخشش قرار مي گيري ...
و با رفتار اصلاح شده، در آينده، به جاي
انتخاب هاي شرطي و آلوده به افكار شيطاني ... انتخاب هايي با بعد روحي و الهي انجام ميدي ...
در نتيجه
از آتش جهنم هم نجات پيدا مي كني ...
و بقيه اش رو هم خدا كمكت مي كنه
و مي بخشه ...
چون خودش گفته رحمت من بر عذابم غلبه داره ...
تو حركت مي كني ...
اون كمكت مي كنه ...
و نقصت رو هم مي پوشونه ...
چند قدم رفتم عقب ... نفس عميقي كشيدم و چشم هام رو بستم ...
شادي عجيبي بند بند سلول هاي وجودم رو پر كرده بود
و آرامشي كه تا اون لحظه نظيرش رو احساس نكرده بودم ...
چشم هام رو كه باز كردم، هنوز تصوير و منظره ی زيباي حرم، در برابر وسعت ديدگان من بود ...
چشم هايي كه تازه داشت،
حقيقت ديدن رو درک مي كرد ...
ـ تو صداي من رو شنيدي ...
و #اشک بي اختيار در برابر پرده ی نازک ديده من نقش بست ...
حس و اشكي كه جنس ناشناخته اش، مولود تازه وارد زندگي من مي شد ...
🕋🕋🕋🕋🕋
ـ به خداي كعبه قسم مي خورم ...
خدايي هست و اون خداي يگانه ی شماست ...
به خداي كعبه قسم مي خورم ...
محمد، فرستاده و بنده ی برگزيده و زنده ی اوست ...
و به خداي كعبه قسم مي خورم ...
شما، اولي الامر و جانشينان خدا در زمين هستيد ...
و براي شما، مرگ مفهومي نداره ...
من شما رو باور كردم ...
به شما ايمان آوردم ...
اطاعت از فرمان شما رو مي پذيرم ...
و هرگز از اطاعت شما دست برنمي دارم ...