eitaa logo
رمان های ایمانی
124 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت صد و سی و هفتم: به زلالی آب توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ... ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ... خندید ... ـ مثل که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب... هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ... حرف رو عوض کردم و از جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ... چشم هام گر گرفت ... وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ... کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل رو فراموش کردم ... چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ... کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از ، خیس شده بود ... به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ... دو رکعت نماز شکسته هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...