#قسمت_بیست_و_پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
بودن یا نبودن
#رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن …
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و #فعالان_حقوق_بشر به #مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند …
یکی از این دفعات، گروهی از #یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود … رفتم سراغ #سعید …
#سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد … به خاطر اخلاقش #محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون #تقلید می کردم ..
رفتم سراغش … اینجا چه خبره سعید؟ …
همون طور که مشغول کار بود … هماهنگی های روز قدسه… و با هیجان ادامه داد … امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان .
چی هست؟ ..
چی؟ ..
همین #روز_قدس که گفتی. چیه؟ .
با تعجب سرش رو آورد بالا … شوخی می کنی؟ … .
. … بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: تو هم میای؟ … سر تکان دادم و گفتم: نه …
#قسمت_بیست_و_هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
به من اعتماد کن
روز #قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت #تصویر_حنیف و حرف های #سعید توی سرم بود …
🔺🔻🔺🔻
💭ازش پرسیدم
💭_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…
💭ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین #کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود …
💭اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط 15 سالم بود … .
🔺🔻🔺🔻🔻🔻
شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن …
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … .
اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو #سعید …
رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد ..
_کجا میری #استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم …
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ …
#اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ..
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
_آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی
#قسمت_بیست_و_هشتم:
پسر پدرم
هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
چند وقت می شد که #سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...
با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ...
و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ...
👌یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...
منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ...
از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ...
وقتی بلند شدم ... مادرم و #الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداخته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...
- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ...
تو خیلی پسر خوبی هستی ...
اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ...
مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ...
#مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...
پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ...
درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ...
فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...
قسمت شصت و نهم:
مثل کف دست
برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ...
دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ...
صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ...
بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ...
اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ...
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ...
اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی...
پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ...
من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ...
پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ...
ـ خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ...
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای #سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ...
اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم...
ـ چیه؟ ... مشکلی داری؟ ...
ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست ...
می خواستی دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...
ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ...
کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ...
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
🌷- خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در...
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ...
در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم ..
تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ...
و محکم خورد به صندلی ...
قسمت نود و نهم:
داشتیم؟ ...
مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد ...
اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می شد ...
گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد ... و رفتارهای تند و بی پروای #سعید هم بهش دامن می زد ...
هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده ...
اما من بهتر از هر شخص دیگه ای ... مادرم رو می شناختم... و خوب می دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست ...
و این، مشغله جدید ذهنی من بود ...
چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم ...
دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید ...
پدرم بلافاصله فرداش برای سعید ... یه لب تاپ خرید ... و در خواست اینترنت داد ...
امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من ... اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش رو نداشتم ...
نشسته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند... تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم ...
- حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟ ...
- مشکل داری بیرون بخواب ...
آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم ...
هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود ... اما کو گوش شنوا؟ ...
تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه ... و الا ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می گرفت ...
پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ...
به قول یکی از علما ... وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی ... مصداق قالوا سلاما باش ...
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد ...
مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت ... برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد ...
و خستگی دیشب توی تنم مونده بود ...
شاید، من توی 24 ساعت ... فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم ... اما انصافا همون رو باید می خوابیدم...
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم ... هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد ... اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود ...
پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو #فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
ـ خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟ ...
نه جان ما ... انصافا داشتیم؟ ...
قسمت صد و یازده:
15 سال
دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ...
چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ ...
بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
ـ دیگه چی می دونی؟ ...
دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ ...
چند لحظه صبر کردم ...
ـ می دونم که خیلی خسته ام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ...
فردا هم روز خداست ...
ـ نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ...
از صدای ما، الهام و #سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون...
با تعجب بهم زل زد ...
ـ تو می دونستی؟ ...
ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ...
یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ...
چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ...
اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار ...
زیر چشمی به مامان نگاه کردم ...
رو کردم به #سعید ...
- اون که زنش رو گرفته بود ...
اونم دائم ... بچه هم داشت...
فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ...
برای من پدر نبود ... برای شما که بود ... نبود؟ ...
اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود...
سرش به شدت درد می کرد ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ...
شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد ...
تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم ... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود ...
قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ...
مادرم خیلی باشعور بود ... اما مثل الهام ... به شدت عاطفی و مملو از احساس ...
اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سال ها ازش می ترسیدم ... داشت اتفاق می افتاد ...
زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود ... گفته بود ... بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه ...
و انتخاب پدرم واضح بود ... مریم، 15 سال از مادرم کوچک تر بود ...
قسمت صد و نوزدهم:
مارگیر
شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ...
سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ...
- سعید مطمئنی این #زهر نداره؟ ...
علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ...
مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ...
ـ کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ...
ـ تو جعبه کفش ...
مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ...
به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ...
به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ...
ـ سعید شک نکن مار آبی نیست ...
اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ...
چند لحظه به ماره خیره شدم ...
- خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ...
#سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ...
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ...
و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ...
ـ کجا میری؟ ...
ـ می برمش آتش نشانی ...
اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ...
ـ صبر کن منم میام ...
و سریع حاضر شد ...
قسمت صد و بیست و یکم:
ژست یک قهرمان
هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ...
توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه #مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدن که اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ..
عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ...
و انصافا شنیدن اون حرف ها و #نصیحت ها براش لازم بود ...
سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود...
اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ...
- مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی بشه چی؟ ...
به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم ...
ـ وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ...
از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت، شاخ و شونه می کشی ...
از یه طرف، این طوری رنگت می پره ...
قرار شد ... سعید واسطه بشه ...
و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ...
منم باهاشون رفتم ...
پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... #سعید مثل فشنگ در رفت ...
آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ...
ـ کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ...
من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ...
آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ...
ـ خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ...
از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ...
- تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
- روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ...
قسمت صد و بیست و هفتم:
کجایی سعید؟
چهره اش هنوز گرفته بود ...
ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...
منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
ـ فدای دل ناراضیت ...
قرار شد شاگردهای #دختر بیان موسسه ...
به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ...
برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ...
هر چند، چند روز تمام، وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ...
کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر #سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ...
مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ...
و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ...
علی الخصوص اوقاتی که #مامان نبود ...
داشتم کتاب های #شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش #سعید بود ...
باید باهاش چه کار می کردم؟ ...
اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ...
با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ...
یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ...
اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
ـ ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و #رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ...
حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- #سیگار از دستم در رفت افتاد روی فرششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
ـ جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ...
مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ...
تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ...
علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...
#نسل_سوخته_قسمت_127
قسمت صد و سی و هفتم:
به زلالی آب
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ...
و ساده از کنارشون رد میشی ...
اما آب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
ـ مثل #فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از #دکتر جدا شدم ...
رفتم سمت انشعاب رود، #وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ...
ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ...
هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم #شهدا بودن ...
انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ...
و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ...
به حدی حالم خراب شده بود که به کل #سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ...
اونقدر دور شده بودم که صدای آب ...
صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ...
به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از #اشک، خیس شده بود ...
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا #اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ...
آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ...
دو رکعت نماز شکسته #عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... #سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...
#نسل_سوخته_قسمت_137
قسمت صد و چهلم:
سناریو
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ...
یاد پدرم و #نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای #سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و #سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به #فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ...
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی #سکوت ...
ادامه سناریوی #سینا و #دکتر با #فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
ـ ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...
#نسل_سوخته_قسمت_140
قسمت صد و چهل و دوم:
مرده متحرک
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا #سعید رو پیدا کنم ...
تا اومدم صداش کنم #دکتر اومدم سمتم ... و از پشت، زد روی شونه ام ...
ـ آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بی تعارف ...
در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو #تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ...
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ...
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که #سینا هم اضافه شد ...
ـ با اجازه تون من دیگه میرم ... خیلی خسته ام ...
#سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...
ـ حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ...
هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم...
تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمع مون اضافه شد ...
- بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من...
ـ آره دیگه بچه پولداری و ...
ـ راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ...
ـ شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع ...
با شوخی هایی که از جنس من نبود ...
به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ...
فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ...
ـ سعید آقا میای؟ ...
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ...
و من ... مرده متحرک ...
جمعه بعد رو رفتم سرکار ...
سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ...
اون رفت کوه ... من، نه...
ساعت 12:30 شب، رسید خونه ...
از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ...
گیج و منگ خواب ... چشم هام رو باز کردم ... نور بدجور زد توی چشمم ...
#نسل_سوخته_قسمت_142