#قسمت_دوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
یک روز شوم
صبح ها که از خواب بیدار می شدم …
مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه …
در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد …
دوباره بعد از ظهر بلند می شد …
قهوه، یکم غذا، آرایش و ….
من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم … در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه …
بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم ….
پول بخور و نمیری بود؛ اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد …
گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم … ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد ….
همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید …
سر کلاس درس نشسته بودم … مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد …
همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن … مکث می کردن … و دوباره … ..
تمام وجودم یخ کرده بود … ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم …. معلم مون دم در کلاس ایستاده بود … نگاه عمیقی به من کرد …
#استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم …
از جا بلند شدم …هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد …
اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود … .
#قسمت_سیزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم …
ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ …
من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم …
در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم …
میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما #استنلی هستید؟
حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود
ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن …
خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که #حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود …
نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم …
اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم …
نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم …
🥺🥺🥺🥺
#قسمت_بیست_و_هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
به من اعتماد کن
روز #قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت #تصویر_حنیف و حرف های #سعید توی سرم بود …
🔺🔻🔺🔻
💭ازش پرسیدم
💭_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…
💭ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین #کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود …
💭اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط 15 سالم بود … .
🔺🔻🔺🔻🔻🔻
شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن …
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … .
اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو #سعید …
رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد ..
_کجا میری #استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم …
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ …
#اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ..
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
_آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی
#قسمت_بیست_و_نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
مسابقه بزرگ
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم …
دلم می خواست لهش کنم ..
مجری با خنده گفت … بیا جلو #استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ..
جزء؟ … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم …
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره
سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ..
سری تکان دادم و به مجری گفتم:
نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ … خنده اش گرفت … همه اش رو حفظ کردی؟ …
آره …
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ..
سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم …
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ..
مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود ..
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن …
چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند … .
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت:
احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟
#قسمت_سی ام داستان دنباله دار فرار از جهنم:
بلد نیستم
معنی؟ … من معنی قرآن رو بلد نیستم …
با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ …
تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ …
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت …
اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن.
خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری …
از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … #استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ …
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت:
می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید …
حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … .
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن …
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من …
نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ …
و تمام سالن برام دست می زدند …
به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …
#قسمت_پنجاهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: وسوسه
.
حدود #هفت_ماه از #مسلمان شدنم می گذشت …
صبح عین همیشه رفتم سر کار …
ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود …
آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .
- اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی #استنلی؟ … چقدر عوض شدی …
#کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟…
بعد از کار با هم رفتیم #کافه …
شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .
- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا
اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی #بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه …
همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم …
نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم …
- دروغ میگی … تو استنلی هستی …
یادته چطور نقشه می کشیدی؟ …
تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم …
شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ …
اصلا از پس زندگیت برمیای؟ …
- هی گارسن … دو تا دام پریگنون …
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی … ماشین خریدی …
شامپاین 300 دلاری می خوری …
بعد رو کردم به گارسن … من فقط #لیموناد می خورم …
- لیموناد چیه ؟ … مهمون منی …
نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما …
تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی…
کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست …
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن …
#پول و #ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا #وسوسه_انگیز بود ..