#قسمت_پنجاهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: وسوسه
.
حدود #هفت_ماه از #مسلمان شدنم می گذشت …
صبح عین همیشه رفتم سر کار …
ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود …
آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .
- اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی #استنلی؟ … چقدر عوض شدی …
#کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟…
بعد از کار با هم رفتیم #کافه …
شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .
- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا
اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی #بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه …
همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم …
نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم …
- دروغ میگی … تو استنلی هستی …
یادته چطور نقشه می کشیدی؟ …
تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم …
شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ …
اصلا از پس زندگیت برمیای؟ …
- هی گارسن … دو تا دام پریگنون …
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی … ماشین خریدی …
شامپاین 300 دلاری می خوری …
بعد رو کردم به گارسن … من فقط #لیموناد می خورم …
- لیموناد چیه ؟ … مهمون منی …
نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما …
تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی…
کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست …
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن …
#پول و #ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا #وسوسه_انگیز بود ..