eitaa logo
رمان های ایمانی
150 دنبال‌کننده
60 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان دنباله دار فرار از جهنم: تو کی هستی؟    این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد … خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به نگن… نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره … حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم… رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم … واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه … . همه چیز رو خلاصه براش گفتم … از خانواده ام، سرگذشتم، رفتنم و … حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود … بدجور چهره اش گرفته بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت … سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ … یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه … سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم … البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم … - خانواده انتخاب ما نیست … پدر و مادر انتخاب ما نیست … خودتون کی هستید؟ … الان کی هستید؟ … . تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه … دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته … از خوشحالی گریه ام گرفته بود … قرار شد یه مراسم ساده توی بگیریم و بعدش بریم … من پول زیادی نداشتم … البته این پیشنهاد حسنا بود … . چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم … مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود … همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ .  
بدون تو هرگز: خیانت روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم … دلخوریش از من واضح بود … سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... … مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه … 🌷توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید … و من رو خطاب قرار نمی داد … اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم … حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود … سه، چهار ماه به همین منوال گذشت … توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو … بدون مقدمه و در حالی که … اصلا انتظارش رو نداشتم … یهو نشست کنارم … - پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ … اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن … چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ … همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن … با دیدن رفتار ناگهانی … شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد … هنوز توی شوک بودم؛ اما آرامشم رو حفظ کردم .. دکتر دایسون … واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ … اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ … یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن … و وقتی یه مرد … بعد از سال ها زندگی … از اون زن خواستگاری می کنه … اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟… یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ … یا بوده اما حقیقی نبوده؟ … خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم … خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود … منم بی سر و صدا … و خیلی آروم … در حال فرار و ترک موقعیت بودم … در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون … در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه … توی اون فشار کاری … که یهو از پشت سر، صدام کرد …
: تا اعماق افكار هر دو سوار ماشين من شديم ... - ممنون از پيشنهادتون اما همون طور كه مي دونيد من مسلمانم ... ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ... هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ... توي مسير كه مي اومديم چند بلوک پايين تر يه فضاي سبز بود ... اگه از نظر شما اشكال نداره بريم اونجا ... هنوز نمي تونستم باور كنم مال اون نقطه شهره ... زير چشمي بهش نگاهي كردم و استارت زدم .. تمام طول مسير ساكت بود ... پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي كه با استفاده از فرصت و سكوت ... داشت اونها رو بالا و پايين مي كرد ... با هر ثانيه اي كه مي گذشت اشتياق بيشتري براي كشف حقيقت در من ايجاد مي شد ... حس و شوري كه فقط مي شد توي نوجواني درک كرد ... از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارک ... چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب كرد ... چند ثانيه گذشت ... آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي كرد ... اگه جلسات روانكاوي پليس براي حل مشكلات من سودي نداشت ... حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ... يكي، استفاده از اين سكوت هاي كوتاه و بلند ... و صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بياد ... نگاهش برگشت سمت من ... - چرا با من اينطور برخورد مي كنيد؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم ... با من طوري برخورد مي كنيد كه ... خنده ام گرفت ... پريدم وسط حرفش ... - همه اش همين؟ ... فكر نمي كني براي اون جايي كه بزرگ شدي اين رفتارت يكم شبيه دختر بچه هاست؟ ... باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع كرد ... خيلي احمقانه بود ... و احمقانه تر اينكه از حرفي كه بهش زدم خنده اش گرفت ... توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد ... خنده اي كه از سر تمسخر نبود ... - شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد ... اونم از مرد جواني توي این سن ... و اون جايي كه بزرگ شده ... آدم هاي اونجا ... به آخرين چيزي كه فكر مي كنن ... اينه كه بقيه در موردشون چي فكر مي كنن ... براي افراد مهم نيست كه كي در موردشون چي ميگه ... اما همه چيز بي اهميته تا زماني كه مسلمان نباشي ... به پشتي نيمكت تكيه داد و كامل چرخيد سمت من ... - من دارم توي كشوري زندگي مي كنم ... كه وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن ... اولين گزينه روي ميز يه عربه ... چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ... ديگه اهميت نداره مسيحي ها و يهودي هايي هم هستن كه عربن ... و اين چيزي بود كه اولين بار گفتي ... به جاي اينكه فكر كني مسلمانم ... از من پرسيدي يه عربي؟ .. من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افكارت رو ديدم ... ديدم كه دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ... باورم نمي شد ... اونقدر عادي باهام برخورد كرده بود كه فكر مي كردم نفهميده ... و متوجه حال اون شب من نشده ... هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه كردن توي چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف ديگه آروم شده بودم ... اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ... و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست ... مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ ... و اگر نوشتم، اون كلمات چي بوده ...