eitaa logo
رمان های ایمانی
148 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوي در مقر ايستاده بودم. یک خودروی نظامي جلوي در ايســتاد و يک پيرزن پياده شــد. راننده كه از بچه هاي ســپاه بود گفت: اين مــادر از تهران اومده، قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه پسرم تو گروه فدائيان اسلامه ببين ميتوني کمکش کنی. ًجلو رفتم. باادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها را مي شناسم. اسم پسرت چيه تا صداش کنم. پيرزن خوشحال شد و گفت: ميتوني رو صدا کني. َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و گفتم فعلا بنشينيد اينجا، رفته جلو، هنوز برنگشته عصــر بود که برادر کيان پور( برادر شــاهرخ که از اعضاي گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود) از بيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل از رفتن، مــادرش مي گفت: چند روز پيش خيلي نگران شــاهرخ بودم. همان شــب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام و گريه مي کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي، نمي گي اين مادر پير دلش برا پســرش تنگ ميشه؟ مرا کنار يک رودخانه ی زيبا و بزرگ‌ برد. گفت: همين جا بنشين و بعد به ســمت يک سنگر و خاکريز رفت. از پشت خاکريز، دو سيد نوراني به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالي به سمت آنها رفت. مي گفت و مي خنديد. بعد هم درحاليكه دستش در دستان آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظر من نباش! ٭٭٭ سال بعد وقتي محاصره ی آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ی ذوالفقاري آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به او نشــان دهيم. من به همراه چند نفر ديگر به محل حمله شانزده آذر رفتيم. داخل جاده خاكي به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل ازاينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان داد و گفت : پسرم ، اينجا شــهيد شــده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و در پشــت سنگر، نفربر را پيدا كردم. گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟ همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همينجا را در خواب ديدم. آن دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند!! اصلا احســاس نمي کنم که شهيدشده. مرتب به من سر مي زند. هيچوقت من را تنها نمي گذارد! ً بعد ادامه داد: باور کنيد بارها او را ديده ام. ٭٭٭ مدتي بعد، به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم و خانه اي مناسب، در شمال تهــران، براي اين مادر و خانواده اش مهيا كرديم. و تحويل داديم. روز بعد، مادر شاهرخ، كليد و سند خانه را پس فرستاد. با تعجب به منزلشان رفتم واز علت اينكار سوال كردم. خانم عبدالهي خيلي با آرامش گفت: شاهرخ به اينكار راضي نيست. مي گه من به خاطر اين چيزها جبهه نرفتم! ما هم همين خانه برامون بسه. ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم. مي گفت. دوري پسرش را اصلا احساس نمي کند. مي گفت: مرتب به من سر مي زند.
چند بار با خانم عبدالهي (مادر شــاهرخ) مصاحبه كرديم. مردادماه هشتاد و هشــت وقتي براي آخرين بار به منزلشــان رفتيم در نهايت ناباوري با پارچه هاي تســليت مواجه شــديم. ديگر، او داغدار شاهرخ نيست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴داستان عبرت آموز ابوبشیر از سوریه🇸🇾
🔴قسمت اول ساکن دمشق سوریه است ، کشاورز است و سه دختر و یک پسر دارد ، شصت ساله هست و خاطرات خودش را درباره اوضاع سوریه قبل و بعد از داعش برای ما بازگو می کند ، حرفهای شنیدنی دارد که پیشنهاد میکنم حتما بخونید!! ابوبشیر می گوید : مردم سوریه و از جمله خودم قبل از پیدایش دچار یک شده بودیم و بر اثر فراوان مخالفان در خارج و داخل سوریه ، به این نتیجه رسیده بودیم که عامل تمام بدبختیهای مردم سوریه شخص بشار اسد و دولتش هست و هر طور شده باید بشار اسد برود !!!!!
🔴قسمت دوم در آن زمان پیامهای زیادی بین مردم سوریه پخش میشد که یک است و باید حتما برود ، نجات سوریه یعنی رفتن بشار اسد و هر روز مخالفان نظام بشار اسد بیشتر می شدند و راهپیمایی و تحصن انجام میشد ، من هم در برخی از راهپیمایی ها شرکت میکردم و فرزندانم را هم تحریک میکردم که علیه بشار اسد تبلیغ کنید و همه جا بگویید باید برود !!!!