#جایزه
در آبــادان بــودم. به ديدن دوســتم در يكي از مقرها رفتم.
کار او به دســت
آوردن اخبــار مهــم از راديو تلويزيــون عراق بود.
اين خبرها را هم به ســيد و
فرمانده ها مي داد.
تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر ميشــه!؟
با تعجب گفتم: نميدونم،
چطور مگه!؟
گفــت: الان عراقيها در مورد شــاهرخ صحبت ميکردنــد!
با تعجب گفتم:
شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پيشرو؟!
گفــت: آره حســابي هم بهش فحش دادنــد.
انگار خيلي ازش ترســيده اند.
گوينده عراقي مي گفت: اين آدم شبيه غول ميمونه.
اون آدمخواره هر کي سر
اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه ميگيره!!
دوســتم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم براي ســر شهيد شيخ شريف جايزه
گذاشته بودند. حالا هم براي شاهرخ،
بهش بگو بيشتر مراقب باشه.
صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستي پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسي
داريم!
چشماش ازتعجب گرد شد
#شاهرخ_حرانقلاب
گفتم: آره يکي از دخترهائي که توي خرمشــهر همه خانواده اش رو از دست
داده و در آشــپزخانه، به همراه ديگر زنان براي رزمندگان غذا درست ميکنه،
قــراره با يکي ازبچه هاي گروه مــا به نام علي توپولف ازدواج کنه.
پدر و مادر
علي با سختي از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسي داريم.
سوار شديم و رفتيم سمت هتل کاروانسرا، توي راه گفتم: اين آقا سيد مجتبي
خيلي آدم بزرگيه.
هرکســي با هراخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون ميشه.
سيد فقط حرف نمي زنه بلكه با عمل بچه ها روبه كار درست دعوت مي كنه.
مثلا در مورد نماز جمعه خودش هميشــه تو نمازجمعه ی آبادان شــركت مي كنه.
ً
يكبار هم براي ما گفت: امام صادق(ع) فرموده اند:
قدمي كه به سوي نمازجمعه
برداشته مي شود.
خدا آتش را بر او حرام مي كند.
براي همين تاثير كلام ايشان
بسيار بالاست.
بعد گفتم: ميدوني تو گروه فدائيان اسلام چند نفر اقليت مذهبي
داريم.
با تعجب گفت: جدي ميگي!؟
گفتم: يکي ازبچه ها به اســم ارسلان هســت كه امشب مي بينيش
از مسيحي
هــاي تهرانه كــه داوطلب آمده جبهــه بعد از مدتي هم به خاطــر برخوردهاي
ســيد، مسلمان شــد.
چند نفر هم زرتشتي در گروه ما هســتند.
ما توي جنگ به
فرماندهاني مثل سيد مجتبي خيلي احتياج داريم.
بعد ادامه دادم: وضع مالي سيد
، خيلــي خوب بــوده؛ اما به خاطر تامين هزينه هاي جنگ و گروه فدائيان اســلام،
مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه!
بعد گفتم: ســيد با اخلاق اســلامي خودش، بيشــترين تاثير رو، در شــخصيت
شــاهرخ و بچه هاي گروه پيشرو داشته.
هميشــه هم براي ما صحبت مي كنه و
بچه ها رو نصيحت مي كنه
#شاهرخ_حرانقلاب
#دعا
براي دريافت آذوقه رفتم اهواز.
رســيدم به استانداري. سراغ دكتر چمران را
گرفتم. گفتند: داخل جلسه هســتند.
لحظاتي بعد، درب ساختمان باز شد.
دكتر
چمران به همراه اعضاي جلســه بيرون آمدند.
ســيد مجتبي هاشــمي و شاهرخ
و بــرادر ارومي( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به
شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند.
جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم ازقبل مي شناختم.
يكي ازرفقا من را
به شاهرخ معرفي كرد و گفت: آقا سيد ازبچه هاي محل هستند.
شاهرخ دوباره
برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم.
كمي با هم صحبت كرديم. بعد گفت:
ســيد، ما، تو ذوالفقاري هســتيم.
وقت
كردي ، يه سر به ما بزن.
من هم گفتم: ما تو منطقه ی دبحردان هستيم ؛ شما بيا اونجا
،خوشحال مي شــيم.
گفت: چشم به خاطر بچه هاي پيغمبر هم كه شده مي يام.
چند روز بعد در سنگرهاي خط مقدم نشسته بودم.
يك جيپ نظامي از دور به ســمت ما مي آمد.
كاملا در تيررس بود.
خيلي ترسيدم. اما با سلامتي به خط ما
ًرسيد.
با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده.
خيلي خوشحال شدم.
بعدازكمي صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت:
سيد ، يه خواهشي از شما دارم.
با تعجب پرسيدم: چي شده!! هرچي بخواي نوكرتم. سريع رديف ميكنم.
كمــي مكث كــرد و با صدائي بغض آلــود گفت: مي خوام بــرام دعا كني.
تعجب من بيشــتر شد.
منتظر هر حرفي بودم به جز، اين!
دوباره گفت: تو سيدي
مادر شــما حضرت زهراست (س)!
خدا ، دعاي شما رو زودتر قبول مي كنه. دعا
كن من عاقبت به خيربشم!
كمي نگاهش كردم و گفتم:
شــما همين كه الان تو جبهه هستي يعني عاقبت
به خير شــدي!
گفت: نه ســيد جون. خيلي ها مي يان اينجا و هيچ تغييري نمي
كنند.
خدا بايد دســت ما رو بگيره.
بعد مكثي كرد و ادامه داد: براي من عاقبت
به خيري اينه كه شــهيد بشــم.
من مي ترسم كه شــهادت رو از دست بدم.
شما
حتماً براي من دعا كن.
٭٭٭
ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ #شــاهرخ را نگاه مي كردم.
واقعاً
نفس مســيحائي امام با او چه كرده بود.
آن شاهرخي كه من مي شناختم كجا.. و
اين سردار رشيد اسلام كجا!
#شاهرخ_حرانقلاب
#روزهای_آخر
نيمه شب بود. وارد مقر نيروها، در هتل شدم.
همه بچه ها بيدار و نگران بودند.
با
تعجب پرسيدم: چي شده؟!
يکي از رفقا گفت: سيد مجتبي چند ساعت پيش، رفته
شناسائي و هنوز نيامده.
الان راديوي عراق اعلام کرده که ما سيد مجتبي هاشمي
را به اسارت گرفتيم.
پاهايم سست شد. زدم توي سرم. فكر همه چيز رامي كرديم
؛ الا اسارت سيد!
با ناراحتي گفتم: تنهارفته بود؟
ادامه داد: نه، شاهرخ باهاش بوده
نمي دانســتم چي بگم، خيلي حالم گرفته شــد. رفتم در گوشه اي نشستم.
ياد
خاطراتي که با آنها داشــتم لحظه اي از ذهنم خارج نمي شد.
نمي توانستم جلوي
گريه ام را بگيرم.
ساعتي بعد از فرط خستگي با چشماني اشک آلود خوابم برد.
هنوز ساعتي نگذشته بود که با سر و صداي بچه ها بيدار شدم.
به جلوي درب
هتــل نــگاه کردم. تعداد زيــادي ازبچه ها، در ورودي هتل جمع شــده بودند و
#صلوات مي فرستادند.
درميــان بچه ها ســيد و در کنار او شــاهرخ را ديــدم!
اول فکر کردم خواب
مي بينــم. اما خــواب نبود. از جا پريدم و به سمتشــان رفتم. همــه ی بچه ها با آنها
رو بوسي مي کردند.
يکــي از بچه ها گفت:
آقا ســيد، شــما که مــا رو نصف جون كــردي، مگه
شــما اسيرنشده بوديد؟!
آخه عراقي ها سر شــب اعلام كردند که شما رو اسير
گرفتند.
شاهرخ پريد تو حرفش و گفت: چي ميگي!؟
ما دو تا اسير هم از اونها
گرفتيم.
سيد مجتبي هم به شوخي گفت:
ما رو گرفتند و بردند توي مقرشان، بعد هم
دو تا افســر عراقي را به عنوان کادو به ما دادند و برگشــتيم.
بعد ازيک ساعت
شوخي و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم.
#شاهرخ_حرانقلاب
صبح فردا جلســه اي برگزار شد.
نقشه هائي که سيد آورده بود؛ همگي بررسي
شد.
با فرماندهي ارتش و دفترفرماندهي كل قوا، درمنطقه آبادان هماهنگي لازم
صورت گرفت.
قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي فدائيان اسلام با
عبورازخطوط مقدم نبرد در شــمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و
تا جاده ی آبادان_ماهشــهر را پاكسازي كنند.
سپس مواضع تصرف شده را، تحويل
ارتش بدهند.
ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شــب جمعه براي دعاي کميل به مقر
نيروهــا در هتل آمديم.
شــاهرخ، همه ی نيروهايــش را آورده بود. رفتار او خيلي
عجيب شــده.
وقتي ســيد، دعاي کميل را مي خواند شاهرخ در گوشه اي نشسته
بود.
از شدت گريه، شانه هايش ميلرزيد!
باديدن او ناخوداگاه گريه ام گرفت.
سرش پائين و دستانش به سمت آسمان
بود.
مرتب مي گفت: الهي العفو...
سيد خيلي ســوزناک مي خواند.
آخردعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه
ما لياقت داريم ما روپاک کن و شــهادت رو، نصيبمان کن.
بعد گفت: دوستان،
شــهادت نصيب كســي مي شــه كه از بقيه پاكتر باشه.
برگشــم به سمت عقب
شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد!
صبــح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون بــه ميان نيروها آمد و با همه بچه ها
مصاحبه کرد.
اين فيلم چندين بار از صدا و ســيما پخش شده.
وقتي دوربين در
مقابل شاهرخ قرار گرفت چند دقيقه اي صحبت كرد.
درپايان وقتي خبرنگار از
او پرسيد: چه آرزوئي داري؟
بدون مكث گفت: پيروزي نهائي براي رزمندگان
اسلام و شهادت براي خودم!!
#شاهرخ_حرانقلاب
#دوقلوها
عصر روز يكشنبه شــانزدهم آذر پنجاه و نه بود.
سيد مجتبي ، همه بچه ها را در
سالن هتل جمع کرد.
تقريباً دويست و پنجاه نفر بوديم.
ابتدا آياتي از سوره ی فتح
را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد:
برادرها، امشــب با ياري خدا براي آزادسازي دشت و روستاهاي اشغال شده
در شمال شرق آبادان حرکت ميکنيم.
استعداد نيروي ما نزديك به يك گردان
اســت.
امادشــمن چند برابر ما نيرو و تجهيزات مستقر كرده. ولي رزمندگان ما
ثابت کرده اند که قدرت ايمان، بر همه سلاحهاي دشمن برتري دارد.
بعــد ادامــه داد: دفترفرماندهــي کل قوا(بني صدر) اعلام کــرده:
صبح فردا
نيروهاي ارتش براي اســتقرار در منطقه جانشين ما خواهند شد.
توپخانه ی ارتش
هم، پشــتيباني مــارا انجام خواهد داد.
بعد درمورد حفــر کانال صحبت کرد و
گفت: دوســتان عزيــز ما ، در طي اين مدت، کانالي را به طول ســيصد متر تا
نزديک خطوط دشــمن حفر کرده اند.
همه از اين کانــال عبور مي کنيم.
دقت
کنيد تا به خاکريز و ســنگرهاي دشمن نرسيديم کسي تيراندازي نکند.
بايد در
سكوت كامل به دشمن نزديک شويم.
يکي ديگر از فرماندهان ادامه داد:
برادر هاشــمي، فرماندهي عمليات و برادر
شــاهرخ ضرغام معاونت اين عمليات را برعهده دارند.
براي رمز اين حمله هم کلمه"دوقلوها" انتخاب شده!
بچه ها با تعجب به هم نگاه ميکردند.
اين اســم خيلي عجيب بود.
فرمانده با
خنده ادامه داد: روز قبل، خدا به آقا ســيد دو تا فرزند دوقلو داده؛ ما هم هر چه
از ايشان خواستيم به تهران بروند قبول نکردند.
براي همين رمز حمله را اينطور
انتخاب کرديم.
نيروهــا آخرين تجهيزات خودرا دريافــت کردند.
نمازمغرب را خوانديم و
مجلس دعاي توســل برپا شــد.
هر چه گشتم شــاهرخ را نديدم.
رفته بود توي
تاريكي و تو حال خودش بود.
بعد ار دعا كمي غذا خورديم و حرکت بچه ها
آغاز شد.
همه ســوار بر كاميونها تا روســتاي سادات و سپس تا ســنگرهاي آماده شده
رفتيم.
بعد از آن پياده شديم و به يک ستون حركت كرديم.
آقا ســيد مجتبي جلوتر از همه بود.
من و يكــي از رفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمي عقب تر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سر ما بودند.
در راه
،يكي از بچه ها جلو آمد وبا آقا ســيد شــروع به صحبت كرد. بعد هم گفت:
دقت کرديد، شاهرخ خيلي تغيير كرده!
سيد با تعجب پرسيد: چطور؟!
گفت: هميشه لباسهاي گلي و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود.
مرتب
هم با بچه ها شوخي ميكرد و ميخنديد اما حالا!
سيد هم برگشت و نگاهش کرد. درتاريكي هم مشخص بود. سربه زير شده بود
و ذکر مي گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشيده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
سيد براي لحظاتي در چهره ی شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت
بطلبيد، اين چهره نشون ميده که آسموني شده. مطمئن باشيد که شهيد ميشه!
#شاهرخ_حرانقلاب
#آخرين_حماسه
رســيديم به سنگر اول يا ســنگر الله.
تمام نيروها به دسته هاي كوچک، تقسيم
شــدند.
مسئولين محورها و گروه ها بانيروهايشان حركت كردند.
شاهرخ يک
آرپي جي و چند تا گلوله برداشت و به من گفت:
ممد تو همراه من باش، با من
بيا جلو،
گفتم: چشم.
به همراه سه نفر ديگر حركت كرديم.
چند دقيقه بعد به کانال رسيديم.
کانال
به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود و نيروهاي عراقي متوجه
آن نشــده بود.
دکتــر چمران هم در بازديدي که از کانال داشــت خيلي از آن
تعريف کرده بود.
باعبور از کانال، به مواضع و سنگرهاي دشمن نزديک شديم.
در قسمتهائي از دشت، خاکريزهاي کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود.
به پشــت يکي از اين خاکريزها رفتيم. صداي تيراندازي هاي پراكنده شنيده
مي شد.
اما دشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود.
شاهرخ اشاره کرد بيائيد و
ما به دنبالش راه افتادم.
هوا تاريک و سرد بود.
کمي آنطرف تر، به يک خاكريز
كوچک نعل اســبي رسيديم.
يک دســتگاه نفربر داخل خاكريز بود.
به سمت
نفربر رفتيم.
يکدفعه يکي از خدمه ی آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت!
قبل از اينکه حرفي بزند آنچنان ضربه اي به صورت افسر عراقي زد كه به بدنه
نفربر خورد و افتاد.
جنازه اش را به کنار خاكريز بردم.
کسي آن اطراف نبود.
از
دور يک عراقي ديگر به ســمت ما مي آمد.
ســرنيزه ام را برداشتم.
وقتي خوب
نزديک شد به او حمله كردم.
شاهرخ خيلي با آرامش درب نفربر را باز کرد و به عربي گفت: تعال! (بيائيدبيرون)
آرامش عجيبي داشــت.
سه نظامي دشمن را اســير گرفت و تحويل بچه هاي
ديگر داد.
بعد با هم برگشــتيم و رفتيم داخل نفربــر، از غذاها و خوراکي هائي
که آنجا بود معلوم بود که هنوز آنها نخورده بودند.
چند دقيقه اي با هم مشغول
خوردن شديم!
با صداي الله اکبر و شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن، ما هم
دست از غذا کشيديم و حرکت کرديم!
نيروها از همه محورها پيشــروي كردند. عراقي ها پا به فرار گذاشــته بودند.
بچه ها تا ساعتي بعد به جاده آسفالته رسيدند.
شيرازه ارتش عراق در اين منطقه
به هم ريخته بود.
خاكريز كوچک و نفربر موجود در آن در نقطه مهمي واقع شــده بود.
اينجا
محل تلاقي دو جاده خاكي ولي مهم ارتش عراق بود.
طبق #دســتور، ما همانجا مانديم.
پيشروي بچه ها خيلي خوب بود.
كار خاصي
نداشتم.
به شاهرخ گفتم: من خيلي خسته ام. خوابم مي ياد.
گفت: برو پشــت نفربر، اونجا يک پتو هست كه يكي زيرش خوابيده.
تو هم
كنارش بخواب. بعد هم خنديد!
من هم رفتم و خوابيدم. هوا سرد بود بيشتر پتو
را روي خودم كشيدم!
#شاهرخ_حرانقلاب
ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر.
با صداي يک انفجار از خواب پريدم.
بلند شــدم و نشســتم.
هنوز در عالم خواب بودم. پتو را كنار زدم. يكدفعه از جا
پريدم.
جنازه ی متلاشي شده ی يک عراقي در كنارم بود!
شاهرخ تا مرا ديد گفت: برادر عراقي چطوره؟!
با تعجب گفتم: تو ميدونستي
زيرپتو جنازه است!؟
گفت: مگه چيه.. ترس نداره!
پرسيدم: راســتي چه خبر؟
گفت: خدا رو شكر، بيشتر سنگرها پاکسازي شده.
نيروهاي دشــمن از همه ی محورهاي عملياتي عقب نشــيني کردند. دشــمن هم
نزديک به ســيصد کشــته و تعداد زيادي هم اســير داده.
چهاردســتگاه تانک
دشمن هم منهدم شده. نيروهاي دشمن خيلي غافلگير شدند.
پرســيدم از سيد مجتبي خبر داري؟
گفت: آره، توي اون سنگر، داره با بيسيم
صحبت ميکنه.
با شاهرخ رفتيم سمت سنگر سيد.
وقتي وارد شديم سيد داشت پشت گوشي
داد ميزد.
تا آن زمان عصبانيتش را نديده بودم.
صحبتش که تمام شــد شاهرخ
با تعجب پرسيد: آقا سيد چي شده؟!
جواب داد: هيچي، خيانت
بعد خيلي آرام گفت: توپخانه كه پشتيباني نكرد.
الان هم ميگن نيروهاي پشتيباني
رو فرستاديم جائي ديگه!
بعد نفس عميقي كشيد و ادامه داد: بچه هاي ما حسابي
خسته شدند.
هوا روشن بشه ؛ مطمئن باش ؛ عراق با لشگر تانک ، به جنگ ما مي ياد.
نماز صبح را همانجا خوانديم.
ســيد و شــاهرخ و ديگر فرماندهان از ســنگر
بيرون آمدند و منطقه را بررسي کردند.
شــاهرخ گفت: يک جاده ی بزرگ از ســمت راست ما مي ياد و به سنگر نفربر
مي رســه.
يک جاده هم از روبرو مي ياد و به اينجا ختم مي شــه.
اگه تانکهاي
دشــمن از ايــن دو محور حمله کنند؛ خيلي راحت به صــورت گازانبري ما رو
محاصره مي کنند.
بعد ادامه داد: شــما مجروحيــن و نيروهاي اضافه را از خط
خارج کنيد.
ما اينجا هستيم.
ســاعت هشــت صبح بود. من و شــاهرخ در كنار نفربر بوديم.
دونفر ديگر
ازبچه هاي ما بيســت متر آنطرف تر، داخل ســنگر بودند.
بچه هائي كه ديشب
شــجاعانه به خط دشــمن زده بودند؛ دســته دســته ،از كنار ما عبور مي كردند و
با خســتگي بســيار، عقب مي رفتند.
ســنگرها و خاكريزهاي تصرف شده،امنيت
نداشت.
نيروي پشــتيباني هم نبود.
هرلحظه احتمال داشت كه همگي محاصره
شويم.
از نيروهاي پياده ی عراق خبري نبود. ســاعتي بعد احساس کردم زمين ميلرزد.
بــه اطراف نگاه کردم. رفتم بالاي خاكريز. علت لرزش را پيدا کردم.
از انتهاي
جاده ی روبرو، تانکهاي عراقي به ســمت ما مي آمدند.
يکي دوتا سه تا...ده تا...اصلا
قابل شمارش نبود.
تا چشم کار مي کرد تانک بود که به سمت ما مي آمد.
به جاده ی دوم نگاه کردم. آنجا هم همين وضعيت را داشــت.
هر دو ســنگر ما
، روي هم شــش گلوله ی آرپيجي داشــت ؛ اما چند برابر آن، تانک مي آمد.
معادله
ی جالبي بود. هر گلوله براي چند تانک!! نفس در ســينه ام حبس شده بود. خيلي
ترسيده بودم.
شاهرخ با آرامش گفت: چي شده چرا ترسيدي، خدا بخواد؛ ما پيروز ميشيم.
بعــد ادامــه داد: اينها خيلي ميترســن کافيه بتونيم تانکهاي اولشــون رو بزنيم،
مطمئن باش فرار مي کنــن.
از طرفي ما بايد اينجا مقاومت كنيم تا بچه ها بتونن
تو سنگرهاي عقب مستقر بشن.
#شاهرخ_حرانقلاب
#وصال
ســاعت نه صبح بود.
تانکهاي دشــمن، مرتب شــليک مي کردنــد و جلو مي
آمدند.
از ســنگر کناري ما ، يکي ازبچه ها بلند شــد و اولين گلوله ی آرپي جي را
شــليک کرد.
گلوله ، از کنار تانک رد شد.
بلافاصله تانک دشمن شليک کرد و
سنگر را منهدم کرد.
تانكهائي كه از روبرو مي آمدند بســيار نزديک شده بودند.
شاهرخ هم اولين
گلوله را شــليک كرد.
بلافاصله جاي خودمان را عــوض کرديم.
آنها بي امان
شــليک ميکردند.
#شــاهرخ گلوله دوم را زد.
گلوله به تانک اصابت کرد و با
صداي مهيبي تانک منفجر شد.
تيربار روي تانکها ، مرتب شليک مي كردند.
ما هنوز در كنار نفربر در درون
خاكريز بوديم.
فاصله تانكها با ما كمتر از صدمتر بود.
شاهرخ پرسيد: نارنجک
داري؟
گفتم: آره چطور مگه!
گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته.
بعد گفت: تو اون سنگر گلوله ی آرپي جي هست برو بيار.
بعد هم آماده ی شليک
آخرين گلوله شــد.
شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم
و دو گلولــه آرپي جــي پيدا کردم.
هنوز گلوله ی آخر را شــليک نکرده بود كه
صدائي شنيدم!
يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم.
چيزي كه مي ديدم باور كردني نبود.
گلوله
ها را انداختم و دويدم.
شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه ی خاكريز افتاده بود.
گوئي
سالهاست كه به خواب رفته. برروي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود.
خون با
شدت از آنجا بيرون مي زد!
گلوله ی تيربار تانک، دقيقاً به سينه اش اصابت كرده بود.
رنگ از چهره ام پريده بود.
مات و مبهوت، نگاهش ميکردم.
زبانم بند آمده
بود. کنارش نشســتم.
داد مي زدم و صدايش مي كردم.
اما هيچ عكس العملي
نشــان نمي داد.
تانكها به من خيلي نزديک شده بودند.
صداي انفجارها و بوي
باروت ، همه جا را گرفته بود.
نمي دانســتم چه كنم.
نه مي توانستم اورا به عقب
منتقل كنم ؛ نه توان جنگيدن داشتم.
اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم.
همين كه برگشتم ديدم
يک ســرباز عراقي كنار نفربر ايســتاده!
نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به
سمتش گرفتم و سريع تسليم شد.
گفتم: حركت كن.
يک نارنجک داخل نفربر
انداختم.
بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم.
صد متر عقب تر يک خاكريز كوچک بود.
ســريع پشــت آن رفتيم.
برگشــتم
تا براي آخرين بار شــاهرخ را ببينم.
با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي ســر او
رســيده اند.
آنها مرتب فرياد مي زدند و دوستانشان را صدا مي كردند.
بعد هم
در كنار پيكر او از خوشحالي #هلهله مي كردند.
دســتان اســير را بســتم.
باهم شــروع به دويدن كرديم.
درراه هر چه اسلحه
جا مانده بود روي دوش اسير مي ريختم!
در راه يک نارنجک انداز پيدا كردم.
داخل آن يک گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم.
هنوز به نيروهاي
خودي نرسيده بوديم.
لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم.
يكدفعه ســر و كله ی يک هلي كوپتر عراقي پيدا شــد!
همين را كم داشتيم. در
داخل چاله اي ســنگر گرفتيم.
هلي کوپتر، بالاي ســر ما آمد و به سمت خاکريز
نيروهاي ما شــليک مي کرد. نميتوانستم حرکتي انجام دهم.
ارتفاع هلي کوپتر
خيلي پائين بود و درب آن باز بود.
حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت.
فكري به ذهنم رسيد.
نارنجک انداز را برداشــتم. با دقت هدفگيري كردم و گلوله را شليک كردم.
باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتر رفت. بعد هم تکان شــديدي
خورد و به ســمت پائين آمد.
دو خلبان دشــمن بيرون پريدند.
آنها را به رگبار
بستم. هردو خلبان را به هلاکت رساندم.
دست اســير را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم.
دقايقي بعد
، به خاكريز نيروهاي خودي رســيديم.
از بچه ها ســراغ آقا سيد را گرفتم.
گفتند:
مجروح شــده ؛ گلوله ی تيربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را
خرد کرده.
اســير را تحويــل يكي از فرمانــده ها دادم. به هيچ يک از بچه ها، از شــاهرخ
حرفي نزدم.
بغض گلويم را گرفته بود.
عصر بود كه به مقر برگشتيم.
#شاهرخ_حرانقلاب
#گمنامی
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند.
شب بود که به هتل رسيديم.
آقا سيد را ديدم. درد شديدي داشت.
اما تا مرا ديد
با لبخندي بر لب گفت:
خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت:
#شاهرخ کو!؟
بچه ها هم در كنار ما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم.
قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره
نگرانش مي فهميدم.
كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد.
خيلي ازبچه ها بلندبلند
گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان.
روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زيرنظر داشت؛ سراغ من
آمد.
نگران و با تعجب گفت:
#شاهرخ شهيد شده؟!
گفتم: چطورمگه؟!
گفت: الان عراقيها تصوير جنازه ی يک شــهيد رو پخش
کردند.
بدنش پر از تير و ترکش و غرق در خون بود.
ســربازاي عراقي هم در
کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله مي کردند.
گوينــده عراقي هم مي گفت:
ما
#شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم!
#شاهرخ_حرانقلاب
ديگــر نتوانســتم تحمل كنم.
گريه امانــم نمي داد.
نميدانســتم بايد چه کار کنم.
بچه هاي گروه پيشــرو، هم مثل من بودند.
انگار پدر از دســت داده بودند.
هيچکس نمي توانســت جاي خالي او را پر کند.
شــاهرخ خيلي خوب بچه هاي
گروه را مديريت مي کرد و حالا!
دوســتم پرســيد: چرا پيکرش را نياورديد؟
گفتم: کســي آنجــا نبود.
من هم
نمي توانستم وزن او را تحمل کنم. عراقيها هم خيلي نزديک بودند.
٭٭٭
مدتي بعد، نيروهاي عراقي از دشــت هاي اطراف آبادان عقب نشــيني کردند.
به
همراه يکي از نيروها ، به سمت جاده خاكي رفتيم.
من دقيق مي دانستم که شاهرخ
کجا شــهيد شده.
ســريع به آنجا رفتيم. خاكريز نعل اســبي را پيدا كردم.
نفربر
سوخته هم ســرجايش بود.
با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري از
پيكر شــاهرخ نبود.
تمام آن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن
شاهرخ بود.
داخل همه چاله ها را گشتيم.
حتي آن اطراف را کنديم ولي !
دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه من مطمئنم، دقيقاًهمينجا بود.
بعد
بادســت اشاره کردم و گفتم:
آنطرف هم ســنگر بعدي بود که يک نفر در آنجا
شهيد شد.
به سراغ آن سنگر رفتيم.
پيکر آرپي جي زن شهيد، داخل سنگر بود.
پس از كلي جستجو، خسته شديم و در گوشه اي نشستيم.
يادش از ذهنم خارج
نمي شــد.
فراموش نمي کنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد.
ميگفت:
اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست ميشه.
بعد هم، از گذشته ی خودش
گفت،
ازاينکه امام ، چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در
نتيجه رفتارشان تغيير کرده.
اثري از پيکر شــاهرخ نيافتيم.
او، شهيد شده بود. شهيد گمنام.
از خدا خواسته
بود همه را پاک كند.
همه ی گذشــته اش را.
مي خواســت چيزي از او نماند.
نه
اسم. نه شهرت . نه قبر.. و مزار و نه هيچ چيز ديگر.
امــا ياد او ، زنده اســت.
ياد او نه، فقط در دل دوســتان، بلكــه در قلوب تمامي
ايرانيان زنده اســت.
او مزار دارد. مزار او به وســعت همه ی خاک هاي سرزمين
ايران است.
او، مرد ميدان عمل بود
او سرباز اسلام بود.
او مريد امام بود.
شاهرخ مطيع بي
چون و چراي ولايت بود
و اينان ، تا ابد زنده اند.🇮🇷
#شاهرخ_حرانقلاب
#مادر
چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت.
جلوي در مقر ايستاده بودم.
یک خودروی نظامي جلوي در ايســتاد و
يک
پيرزن پياده شــد.
راننده كه از بچه هاي
ســپاه بود گفت: اين مــادر از تهران اومده، قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه پسرم تو گروه فدائيان اسلامه
ببين ميتوني کمکش کنی.
ًجلو رفتم. باادب سلام کردم و
گفتم: من همه بچه ها را مي شناسم.
اسم پسرت چيه تا صداش کنم.
پيرزن خوشحال شد و
گفت: ميتوني #شاهرخ_ضرغام رو صدا کني.
َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم.
آوردمش داخل و گفتم فعلا
بنشينيد اينجا، رفته جلو، هنوز برنگشته
عصــر بود که برادر کيان پور( برادر شــاهرخ که از اعضاي گروه بود و
چند روز قبل مجروح شده بود) از بيمارستان مرخص شد.
يک روز آنجا بودند.
بعد
هم مادرش را با خودش به تهران برد.
قبــل از رفتن، مــادرش مي گفت:
چند روز پيش خيلي نگران شــاهرخ بودم.
همان شــب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام و گريه مي کنم.
شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و
گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم.
گفتم: پسرم کجائي،
نمي گي اين مادر پير دلش برا پســرش تنگ ميشه؟
مرا کنار يک رودخانه ی زيبا و بزرگ برد.
گفت: همين جا بنشين
و بعد به ســمت يک سنگر و
خاکريز رفت.
از پشت خاکريز، دو سيد نوراني به استقبالش آمدند.
شاهرخ با خوشحالي به سمت آنها رفت. مي گفت و مي خنديد.
بعد هم درحاليكه دستش در دستان آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظر من نباش!
٭٭٭
سال بعد وقتي محاصره ی آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ی ذوالفقاري
آمد.
قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به او نشــان دهيم.
من به همراه چند نفر
ديگر به محل حمله شانزده آذر رفتيم.
داخل جاده خاكي به دنبال نفربر سوخته
بودم.
قبل ازاينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان داد و گفت :
پسرم
، اينجا شــهيد شــده درسته؟!
با تعجب جلو رفتم و در پشــت سنگر، نفربر را پيدا
كردم.
گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟
همينطور كه به سنگر خيره شده بود
گفت: من همينجا را در خواب ديدم.
آن
دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند!!
اصلا احســاس نمي کنم که شهيدشده.
مرتب به من سر مي زند.
هيچوقت من را تنها نمي گذارد!
ً
بعد ادامه داد: باور کنيد بارها او را ديده ام.
٭٭٭
مدتي بعد، به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم و
خانه اي مناسب، در شمال تهــران، براي اين مادر و خانواده اش مهيا كرديم. و تحويل داديم.
روز بعد، مادر شاهرخ، كليد و سند خانه را پس فرستاد.
با تعجب به منزلشان رفتم واز علت اينكار سوال كردم.
خانم عبدالهي خيلي با آرامش گفت: شاهرخ به اينكار راضي
نيست.
مي گه من به خاطر اين چيزها جبهه نرفتم!
ما هم همين خانه برامون بسه.
ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم. مي گفت.
دوري پسرش را اصلا احساس نمي کند. مي گفت: مرتب به من سر مي زند.
#شاهرخ_حرانقلاب