#انقلاب
هر شــب درتهران تظاهرات بود. اعتصابــات و درگيريها همه چيز را بهم
ريخته بود.
از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نمازجماعت رفت مسجد!!
خيلي تعجب کردم.
فردا شب هم براي نماز،مسجد رفت.
با چند تا ازبچه هاي
انقلابي آنجا، آشنا شده بود.
درهمه تظاهراتها شرکت ميکرد.
حضور شاهرخ
، با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبي براي دوســتانش بود.
البته شاهرخ ازقبل
هم ،ميانه ی خوبي با شاه و درباريها نداشت.
بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان
سلطنت فحش ميداد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را
خالکوبي کرده بود.
روي آن هم نوشته بود:
خميني، فدايت شوم
٭٭٭
اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار برموتورها شــديم.
همه به دنبال
شــاهرخ حرکت کرديم.
اطراف بلوار کشــاورز رفتيم.
جلوي يک رســتوران
ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسي آنجا نبود.
ِ
شــاهرخ گفت: من ميدونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودي صهيونيست،
که الان ترســيده و رفته اســرائيل،
اينجا اسمش رســتورانه ؛ اما خيلي از دختراي
مسلمون همين جا بي آبرو شدند.
پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگي را برداشت. محکم پرت کرد که و شيشه ی ورودي را شکست.
از يکي
ازبچه هــاهم کوکتل مولوتوف را گرفت وبه داخل پرت کرد.
بعد هم ســوار
موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم.
آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ هاي تهران را آتش زديم.
در همان ايام پيروزي انقلاب شاهد بودم که #شاهرخ خيلي تغيير کرده،
نمازش
را اول وقت و در مسجد ميخواند، رفقايش هم تغيير کرده بود.
٭٭٭
نيمه هاي شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباسهايش خوني بود.
مادر با عصبانيت
رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي ،
آخه تا کي ميخواي با مامورها درگير
بشي،
اين کارها به تو چه ربطي داره..
يکدفعه ميگيرن و اعدامت مي کنن پسر!
نشســت روي پله ی ورودي و گفــت:
اتفاقاً خيلي ربــط داره،
ما از طرف خدا
مســئوليم!
ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن واسلام ،ايســتاده،
بعد به
ما گفت: شــما ايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطر بهشــت، يا ترس از جهنم نماز
ميخوني، اما راه درست اينه که ،
همه ی کارهات براي خدا باشه!!
مادر گفت: به به ، داري ما رو نصيحت ميکني،
اين حرفاي قشــنگو از کجا
ياد گرفتي!؟
خودش هم خنده اش گرفته بود.
گفت: حاج آقا ، تو مسجد ميگفت.
٭٭٭
در روزهاي بهمن ماه ، شــور و حال انقلابي مردم بيشــتر شــده بود.
شاهرخ با
انســاني که تا چند ماه قبل ميشــناختيم بسيار متفاوت شده بود.
هر شب مسجد
بود.
ماشــين پيکانش را فروخت و خرج بچه هاي مســجد و هزينه هاي انقلاب
کرد!
#شاهرخ_حرانقلاب
شــب بود كه آقاي طالقاني (رئيس سابق فدراســيون کشتي) با شاهرخ تماس
گرفت.
ايشــان وقتــي فهميد که شــاهرخ، به نيروهاي انقلابي پيوســته بســيار
خوشحال شد.
بعد هم گفت:
آقاي خميني تا چند روز ديگر برميگردند.
براي
گروه انتظامات، به شما و دوستانتان احتياج داريم.
روز دوازدهم بهمن #شــاهرخ و اعضاي گروه مســجد، به عنوان انتظامات در
جلوي درب فرودگاه مستقر شده بودند،
با خبر ورود هواپيماي امام (ره)، #شاهرخ
ازبچه ها جدا شد.
به سرعت داخل فرودگاه رفت.
عشق به حضرت امام او را به
سالن محل حضور ايشان رساند.
لحظاتي بعد ، حضرت امام، وارد ســالن فرودگاه شد،
اشک تمام چهره ی شاهرخ
را گرفته بود.
#شــاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت؛ تا بالاخره ازنزديک ،ايشــان را
ملاقات کرد و توانســت دست حضرت امام را ببوسد.
آن روز با بچه ها تا بهشت
زهرا سلام الله علیها رفتيم.
در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر ميديديم. بيشتربه دنبال مسائل انقلاب بود.
روز بيســت و دو بهمن ديدم سواربر يک جيپ نظامي جلوي مسجد آمد.
يک
اســلحه ويک قبضه کلت همراهش بود.
شــورو حال عجيبي داشــت.
هرروز
براي ديدار امام به مدرسه ی رفاه مي رفت.
#شاهرخ_حرانقلاب
#کمیته
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشته بود.
نيروي نظامي و انتظامي وجود
نداشت.
كميته هاي انقلاب اسلامي حلال مشكلات مردم شده بود.
هر شب
تا صبح نگهباني مي داديم.
خبر رسيد كه يكي از افراد شرور قبل از انقلاب، با
اسلحه ، در محله ی نارمک، تردد دارد.
دو نفر از بچه ها در تعقيب او بودند.
اما موفق نشدند.
ساعتي بعد ديدم آقائي با
هيكل بسيار درشت ، وارد دفتر كميته ی مسجد احمديه شد.
موهاي فر خورده و بلند قد و هيكل بسيار درشتي داشت.
بعد هم با صدائي
خشن گفت:
دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟!
گفت: شاهرخ ضرغام هستم.
بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روي
ميز.
يكدفعه صداي مهيبي آمد. گلوله اي از دهانه اسلحه خارج شد!
همه ترسيده بودند.
بيشتر از همه ، خود #شاهرخ، رنگش پريده بود.
دست وپايش
مي لرزيد.
بعد با خجالت گفت: به خدا منظوري نداشتم.
اسلحه ام۳- خيلي
حساسه.
خدارحم كرد. گلوله به كسي نخورد.
پرسيدم: اين اسلحه رو از كجا آوردي؟
گفت: من عضو كميته منطقه يازده هستم.
اطراف خيابان پيروزي
#شاهرخ_حرانقلاب
من هم كمي فكر كردم و گفتم:
اين آقا رو، فعلا بازداشت كنيد تا بفرستيم كميته ی مركز، اونجا معلوم مي شه.
بيشتر بچه ها مي ترسيدند.
هيچكس راضي نمي شد او را به كميته ی مركز منتقل
كند.
مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند.
ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم.
جلوي درب
كميته مركز ، دو نفر از رفقا را ديدم.
سلام وعليک كرديم.
نگاهي به شاهرخ
كردند و گفتند:
اين كيه!؟
عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو
كه آقاي خلخالي منتظر اينهاست.
رنگ چهره ی شاهرخ پريده بود.
دستاش مي لرزيد. التماس مي كرد و مي گفت:
آقا تو رو خدا بگو من هيچ كاري نكردم.
شما تحقيق كنيد.
به خدا من انقلابي ام.
رفتيم طبقه دوم.
طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط
اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند.
عصر فردا در محل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود.
يكي از در وارد
شد. بلافاصله پشت ميز من آمد.
مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن!
همينطور
هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم.
درست حدس زدم. شاهرخ بود.
گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟
گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو
آزاد كرد.
آقا از امروز من نيروي شما هستم.
هر كاري بخواي مي كنم.
هر چي
بخواي سه سوته حاضره!
شاهرخ از همان روز عضو كميته ی ناحيه پنج شد.
هر شب با موتور بزرگ و چهار
سيلندر خودش گشت زني مي كرد.
بعضي مواقع هم با ماشين جیپ خودش
گشت مي زد.
جالب بود كه مرتب ماشين او عوض مي شد.
بعدها فهميديم كه
نگهبان پادگان خيلي از #شاهرخ حساب مي بره.
براي همين شاهرخ چند روز
يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد!
#شاهرخ_حرانقلاب
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. #شــاهرخ نشسته بود مقابل تلويزيون،
ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش رد ميشــدم که
يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم:
شاهرخ، داري
گريه ميکني!؟
بادســت اشکهايش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترين لطف خدا در حق
ماســت.
ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه،
من که
حاضرم جونم رو براي اين آقا فدا کنم.
#شاهرخ_حرانقلاب
مدتي بعد، خانه اي مصادره اي را براي ســکونت در اختيار #شاهرخ گذاشتند.
بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت #زمين، مراجعه نمائيد.
يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت.
اما #شــاهرخ
گفت:
خيلي ازمردم با داشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند.
من راضي به
گرفتن اين زمين نيستم.
يك روز پيرمردي را ديد که نتوانســته بود زمين دريافت کند.
آمد خانه. ســند
زمين را برداشــت و بــا خودش بُرد.
ســند را تحويل پيرمــرد داد و گفت:
اين
هديه اي از طرف حضرت امام است.
مدتي بعد خانه مصادره اي را هم تحويل داد.
گفته بودند براي يک مقر نظامي
احتياج داريم.
دوباره برگشــتيم به مستاجري،
اما اصلا ناراحت نبود.
گفتم: پس
چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟
گفت: ما که براي خانه و زمين انقلاب نکرديم، هدف ما اسلام بود.
خدا اگر
بخواهد، صاحب خانه هم مي شويم.
#شاهرخ_حرانقلاب
در درگيري هاي مســلحانه اي که پيش مي آمد، باز هم شاهرخ جلوتر از بقيه
بود.
يک بار يکي ازمســئولين کميته ، به شاهرخ گفت:
چرا شما د ردرگيري هاي
مسلحانه سنگر نمي گيري، مگر دوره آموزشي سربازي نرفته اي
#شــاهرخ هم گفت:
خدارو شــکر، من براي شاه ســربازي نکردم.
من سرباز
فراري بودم.
کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخار ميگم که؛
من سرباز خميني ام
شــاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود.
وقتي امام(ره) پيام مي داد لحظه
اي درنگ نمي کرد.
مي گفت: امام دســتور داده؛ بايد اجرا شود.
مي گفت: من
نوکر امام هستم.
آقا دستور بده هر کاري باشه انجام مي دم.
بهترين مثال آن هم،
ماجراي #کردستان بود.
#شاهرخ_حرانقلاب
#کردستان
درگيري گروه هاي سياســي ادامه دارد.
فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت
تهران آرام نشــده.
اما مشــکل ديگري بوجود آمد.
درگيــري با ضدانقلاب در
منطقه ی #گنبد.
شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس، تحويل گرفت.
با هماهنگي کميته،
بچه هاي مســجد را به آن منطقه اعزام کرد.
بــا پايان درگيري ها حدود دو هفته
بعد، بازگشتند.
خسته از ماجراي گنبد بوديم.
اما خبر رسيد #کردستان به #آشوب کشيده شده.
گروهي از کردها ، از طرف #صدام، مســلح شدند.
آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام
شهرهاي کردستان را به صحنه ی درگيري تبديل کردند..
امام ، پيامي صادر کرد:
" به ياري رزمندگان در کردستان برويد...
شاهرخ ديگر ســر از پا نميشناخت.
با چند نفر از دوستانش که راننده بودند؛
صحبت کرد.
ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک
دستگاه اتوبوس ماکروس، درمقابل مسجد ايستاد.
بعد هم داد مي زد: کردستان،
بيا بالا، کردستان!!!
آمدم جلو و گفتم: آخه آدم ، اينطوري نيرو مي بره برا جنگ!!
صبر کن شــب
بچه ها مي يان،
ازبين اونها انتخــاب ميکنيم.
گفت: من نميتونم صبرکنم.
امام
پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا.
ساعت چهار عصر ماشين پر شد.
همه، از بچه هاي کميته و مسجد بودند.
چند
ماشين سواري هم همراه ما آمدند.
با چندين قبضه اسلحه و نارنجک، حرکت کرديم.
بيشتر راه ها بسته بود.
ازمسير کرمانشاه به سمت #قصر_شيرين رفتيم.
درآنجا با
فرماندهي به نام #محســن چريک آشنا شديم.
ازآنجا به کردستان رفتيم.
در سه
راهي پاوه ،با برادر #ســيد_مجتبي_هاشمي، ازمسئولين کميته ی خيابان شاهپور تهران
آشنا شديم.
او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود.
آقاي شجاعي، يکي از نيروهاي
آموزش ديده و از افسران قبل از انقلاب بود؛ که به همراه ما آمده بود.
اين مناطق را
خوب مي شناخت.
او بسياري از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش مي داد.
بعد از پيام امام ، نيروي زيادي از مناطق مختلف کشــور ، راهي کردســتان شده
بود.
در سه راهي #پاوه اعلام شد كه؛
پاوه به اندازه كافي نيرو دارد. شما به سمت
#سنندج برويد.
نيروي ما تقريباً هفتادنفربود.
فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ما را ديد
گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده.
پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيز تصرف كرده.
شــما اگر ميتوانيد به آن ســمت برويد.
بعد مکثي کرد و
ادامه داد:
فرمانده شما كيه؟!
ما هم كه فرماندهي نداشــتيم به همديگر نگاه ميكرديم.
بلافاصله من گفتم:
آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست.
هيكل وقيافه شاهرخ، چيزي از يک فرمانده،
كم نداشــت.
بچه ها هم او را دوست داشــتند.
اما شاهرخ زد به دستم و گفت:
چي ميگي؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم.
گفتم: من قبل انقلاب ، همــه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت مي كنم.
ديگر
بچه ها، هم ،حرف مرا تائيد كردند.
بالاخره #شاهرخ فرمانده ی ما شد!
#شاهرخ_حرانقلاب
#دريا_قلي
صبح روز نهم آبان بود.
چند روزي بيشتر از تشکيل گروه نمي گذشت.
بچه ها
جلوي مقر ايستاده بودند.
هنوز به سنگرهاي خود نرفته بوديم که پيرمردي سوار
بر دوچرخه و با عجله به ســوي ما آمد.
وقتي رســيد فوراً ســيد مجتبي را صدا
ِ
زد.
يکــي ازبچه هاي آبادان گفت:
اين آقا، اســمش درياقلي ســورانیه، اما، غلام
اوراقچي صداش ميکنن،
ازبچه هاي #آبادان و کارش، اوراق فروشــيه، کسي را
هم نداره ،
محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است.
سيد جلو رفت و با لبخند گفت: چي شده پيرمرد؟
غلام که رنگش پريده بود؛
بريده بريده و باترس گفت:
آقا سيد، عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير
بودم.
کلي ســرباز که لهجه عربي اونها با ما فرق داره، دارن ســمت ذوالفقاري
مي يان.
اونها رو بهمن شــير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند!
آقا سيد تو رو
خدا يه كاري بكن!
اين خبر، يعني محاصره ی کامل آبادان. همه ســاکت شده بوديم.
بيسيمچي مقر
، همان لحظه آمد و سيد مجتبي را صدا زد.
سرهنگ شکرريز ، از فرماندهي ارتش،
پشــت خط بود.
ايشــان هم خبرهاي جديد را تائيد کرد.
بعد هم گفت هر طور
ميتوانيد خودتان را نجات دهيد.
ســيد، همه ی بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصي شــروع بــه صحبت كرد و
گفت:
ما امروز تو محاصره کامل هســتيم.
نه راه پــس داريم، نه راه پيش،
بايد
بجنگيم و دشمن رو بيرون کنيم. عراقيها ديشب با عبور از شمال آبادان و عبور
از کارخانه شــير و شرکت گاز رسيدند به بهمن شــير، بعد هم روي رودخانه پل
زدند و به اينطرف آمدند.
الان هم از سمت بهشت رضا دارن به اينطرف مي يان.
امروز اينجا كربلاســت، بايد عاشــورائي بجنگيم، خدا هــم ما رو ياري خواهد
کرد.
من خودم جلوتر از بقيه حرکت ميکنم.
صحبتهاي سيد، آنچنان روحيه اي به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده
خسروآباد راه افتاديم.
حاج آقا جمي امام جمعه آبادان و نيروهاي سپاه از سمت
راست ما حرکت کردند.
يک گروهان از تکاوران نيروي دريائي هم از سمت چپ.
با ورود به نخلســتانهاي ذوالفقاري درگيريها آغاز شد.
يکي از بچه ها به نام
#علي_ســياه با توپ ۱۰۶ ، خودش را به نزديک ســاحل رســاند.
علي خيلي دقيق،
سنگرهاي عراقيها را هدف مي گرفت.
در گرماگرم نبرد، ســيد با فرماندهي نيروي هوائي تماس گرفت و گفت: شما
اگر مي توانيد، پل دشمن را بمباران کنيد.
ساعتي نگذشت که دو جنگنده ی ايراني،
پل عبوري دشمن و سنگرهاي اطراف آن را بمباران کردند.
نيروهاي دشمن در محاصره كامل بودند.
عصر همان روز، عراق شديداً مواضع
و ســنگرهاي ما را بمباران کرد.
من در کنار #شــاهرخ نشسته بودم، درآن حجم
آتش، بسياري ازنيروها از ترس به زمين چسبيده بودند.
ازترس، زبان ما هم بند
آمده بود.
بايد ميرفتيم جلو، ولي همه وحشت زده بودند.
#صادق که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد.
پيراهن عربي بلندي هم بر تن
داشــت.
يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد.
صادق باآن لباس عربي بالا
و پائين ميرفت.
بچه ها همه ميخنديدند.
روحيه ی بچه ها برگشــت.
#شــاهرخ داد
زد:
دارن فرار ميکنن بريم دنبالشــون،
همه از ســنگرها بيرون رفتيم و دويديم
سمت دشمن.
نبرد ذوالفقاري ، تا صبح فردا ادامه داشــت.
دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از
ســيصد کشــته مجبور به عقب نشيني شــد.
چون راه فرار هم نداشــتند، تعداد
زيادي هم اسير شدند.
رشادت هاي شاهرخ و بچه هاي گروه او را هرگز فراموش
نمي کنم.
آنها از هيچ چيزي نمي ترسيدند.
صبح وقتي براي بچه هاي گروهش غذا آورديم، همه سير بودند.
پرسيدم: چرا
غذا نميخوريد!
شاهرخ باخنده گفت:
ما که نميتونستيم معطل شما بشيم.
اين
برادراي عراقي توي کوله پشتي هاشون پر از موادغذائي بود. ما هم خورديم!
با بچه ها مشــغول پاکسازي منطقه و روســتاهاي اطراف بوديم.
يکدفعه ديدم
درياقلــي ، همان که اولين بار خبر حمله دشــمن را آورده بود؛ مجروح شــده اما
جراحتش سطحي بود.
سيد مجتبي هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد.
دو روز بعد، منافقين به نيروهاي عراقي اطلاع دادند ؛ کسي که نقشه شما را در
حمله به آبادان از بين برده #درياقلي است.
نزديك ظهربود كه عراقي ها محل کار
او را بمباران کردند.
درياقلي به شدت مجروح شد. براي مداوا فرستاديمش تهران
درياقلي کســي را نداشت.
مي گفتند قبل از انقلاب زندگي خوبي هم نداشته
؛ اما بعدها توبه کرده.
چند روز بعد، #درياقلي در تهران به علت شدت جراحات به
#شهادت رسيد.
او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد.
ســيد ميگفت: درياقلي با دوچرخه اش آبــادان را نجات داد.
او اگر زندگي
خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود.
#شاهرخ_حرانقلاب
#دعا
براي دريافت آذوقه رفتم اهواز.
رســيدم به استانداري. سراغ دكتر چمران را
گرفتم. گفتند: داخل جلسه هســتند.
لحظاتي بعد، درب ساختمان باز شد.
دكتر
چمران به همراه اعضاي جلســه بيرون آمدند.
ســيد مجتبي هاشــمي و شاهرخ
و بــرادر ارومي( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به
شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند.
جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم ازقبل مي شناختم.
يكي ازرفقا من را
به شاهرخ معرفي كرد و گفت: آقا سيد ازبچه هاي محل هستند.
شاهرخ دوباره
برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم.
كمي با هم صحبت كرديم. بعد گفت:
ســيد، ما، تو ذوالفقاري هســتيم.
وقت
كردي ، يه سر به ما بزن.
من هم گفتم: ما تو منطقه ی دبحردان هستيم ؛ شما بيا اونجا
،خوشحال مي شــيم.
گفت: چشم به خاطر بچه هاي پيغمبر هم كه شده مي يام.
چند روز بعد در سنگرهاي خط مقدم نشسته بودم.
يك جيپ نظامي از دور به ســمت ما مي آمد.
كاملا در تيررس بود.
خيلي ترسيدم. اما با سلامتي به خط ما
ًرسيد.
با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده.
خيلي خوشحال شدم.
بعدازكمي صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت:
سيد ، يه خواهشي از شما دارم.
با تعجب پرسيدم: چي شده!! هرچي بخواي نوكرتم. سريع رديف ميكنم.
كمــي مكث كــرد و با صدائي بغض آلــود گفت: مي خوام بــرام دعا كني.
تعجب من بيشــتر شد.
منتظر هر حرفي بودم به جز، اين!
دوباره گفت: تو سيدي
مادر شــما حضرت زهراست (س)!
خدا ، دعاي شما رو زودتر قبول مي كنه. دعا
كن من عاقبت به خيربشم!
كمي نگاهش كردم و گفتم:
شــما همين كه الان تو جبهه هستي يعني عاقبت
به خير شــدي!
گفت: نه ســيد جون. خيلي ها مي يان اينجا و هيچ تغييري نمي
كنند.
خدا بايد دســت ما رو بگيره.
بعد مكثي كرد و ادامه داد: براي من عاقبت
به خيري اينه كه شــهيد بشــم.
من مي ترسم كه شــهادت رو از دست بدم.
شما
حتماً براي من دعا كن.
٭٭٭
ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ #شــاهرخ را نگاه مي كردم.
واقعاً
نفس مســيحائي امام با او چه كرده بود.
آن شاهرخي كه من مي شناختم كجا.. و
اين سردار رشيد اسلام كجا!
#شاهرخ_حرانقلاب
#وصال
ســاعت نه صبح بود.
تانکهاي دشــمن، مرتب شــليک مي کردنــد و جلو مي
آمدند.
از ســنگر کناري ما ، يکي ازبچه ها بلند شــد و اولين گلوله ی آرپي جي را
شــليک کرد.
گلوله ، از کنار تانک رد شد.
بلافاصله تانک دشمن شليک کرد و
سنگر را منهدم کرد.
تانكهائي كه از روبرو مي آمدند بســيار نزديک شده بودند.
شاهرخ هم اولين
گلوله را شــليک كرد.
بلافاصله جاي خودمان را عــوض کرديم.
آنها بي امان
شــليک ميکردند.
#شــاهرخ گلوله دوم را زد.
گلوله به تانک اصابت کرد و با
صداي مهيبي تانک منفجر شد.
تيربار روي تانکها ، مرتب شليک مي كردند.
ما هنوز در كنار نفربر در درون
خاكريز بوديم.
فاصله تانكها با ما كمتر از صدمتر بود.
شاهرخ پرسيد: نارنجک
داري؟
گفتم: آره چطور مگه!
گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته.
بعد گفت: تو اون سنگر گلوله ی آرپي جي هست برو بيار.
بعد هم آماده ی شليک
آخرين گلوله شــد.
شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم
و دو گلولــه آرپي جــي پيدا کردم.
هنوز گلوله ی آخر را شــليک نکرده بود كه
صدائي شنيدم!
يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم.
چيزي كه مي ديدم باور كردني نبود.
گلوله
ها را انداختم و دويدم.
شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه ی خاكريز افتاده بود.
گوئي
سالهاست كه به خواب رفته. برروي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود.
خون با
شدت از آنجا بيرون مي زد!
گلوله ی تيربار تانک، دقيقاً به سينه اش اصابت كرده بود.
رنگ از چهره ام پريده بود.
مات و مبهوت، نگاهش ميکردم.
زبانم بند آمده
بود. کنارش نشســتم.
داد مي زدم و صدايش مي كردم.
اما هيچ عكس العملي
نشــان نمي داد.
تانكها به من خيلي نزديک شده بودند.
صداي انفجارها و بوي
باروت ، همه جا را گرفته بود.
نمي دانســتم چه كنم.
نه مي توانستم اورا به عقب
منتقل كنم ؛ نه توان جنگيدن داشتم.
اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم.
همين كه برگشتم ديدم
يک ســرباز عراقي كنار نفربر ايســتاده!
نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به
سمتش گرفتم و سريع تسليم شد.
گفتم: حركت كن.
يک نارنجک داخل نفربر
انداختم.
بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم.
صد متر عقب تر يک خاكريز كوچک بود.
ســريع پشــت آن رفتيم.
برگشــتم
تا براي آخرين بار شــاهرخ را ببينم.
با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي ســر او
رســيده اند.
آنها مرتب فرياد مي زدند و دوستانشان را صدا مي كردند.
بعد هم
در كنار پيكر او از خوشحالي #هلهله مي كردند.
دســتان اســير را بســتم.
باهم شــروع به دويدن كرديم.
درراه هر چه اسلحه
جا مانده بود روي دوش اسير مي ريختم!
در راه يک نارنجک انداز پيدا كردم.
داخل آن يک گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم.
هنوز به نيروهاي
خودي نرسيده بوديم.
لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم.
يكدفعه ســر و كله ی يک هلي كوپتر عراقي پيدا شــد!
همين را كم داشتيم. در
داخل چاله اي ســنگر گرفتيم.
هلي کوپتر، بالاي ســر ما آمد و به سمت خاکريز
نيروهاي ما شــليک مي کرد. نميتوانستم حرکتي انجام دهم.
ارتفاع هلي کوپتر
خيلي پائين بود و درب آن باز بود.
حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت.
فكري به ذهنم رسيد.
نارنجک انداز را برداشــتم. با دقت هدفگيري كردم و گلوله را شليک كردم.
باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتر رفت. بعد هم تکان شــديدي
خورد و به ســمت پائين آمد.
دو خلبان دشــمن بيرون پريدند.
آنها را به رگبار
بستم. هردو خلبان را به هلاکت رساندم.
دست اســير را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم.
دقايقي بعد
، به خاكريز نيروهاي خودي رســيديم.
از بچه ها ســراغ آقا سيد را گرفتم.
گفتند:
مجروح شــده ؛ گلوله ی تيربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را
خرد کرده.
اســير را تحويــل يكي از فرمانــده ها دادم. به هيچ يک از بچه ها، از شــاهرخ
حرفي نزدم.
بغض گلويم را گرفته بود.
عصر بود كه به مقر برگشتيم.
#شاهرخ_حرانقلاب
#گمنامی
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند.
شب بود که به هتل رسيديم.
آقا سيد را ديدم. درد شديدي داشت.
اما تا مرا ديد
با لبخندي بر لب گفت:
خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت:
#شاهرخ کو!؟
بچه ها هم در كنار ما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم.
قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره
نگرانش مي فهميدم.
كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد.
خيلي ازبچه ها بلندبلند
گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان.
روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زيرنظر داشت؛ سراغ من
آمد.
نگران و با تعجب گفت:
#شاهرخ شهيد شده؟!
گفتم: چطورمگه؟!
گفت: الان عراقيها تصوير جنازه ی يک شــهيد رو پخش
کردند.
بدنش پر از تير و ترکش و غرق در خون بود.
ســربازاي عراقي هم در
کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله مي کردند.
گوينــده عراقي هم مي گفت:
ما
#شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم!
#شاهرخ_حرانقلاب