eitaa logo
رمان های ایمانی
149 دنبال‌کننده
60 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴قسمت سی و سه با خانواده تصمیم گرفتیم که به برگردیم ، از خاطره ی خوبی نداشتم . در حلب تنها فرزند پسرم را از دست دادم و دختر نازنینم هم پژمرده شد. از داعش لعنتی و همه تروریستهای وحشی بیزار شده بودیم . ما اکنون فقط آرامش و امنیت می خواستیم. چیزی که قبلا آن را داشتیم و قدرش را ندانسته بودیم !!! برای آخرین بار به دیدار رفتم و با او خداحافظی کردم ، را با خاطرات تلخش ترک کردیم و عازم دمشق شدیم . وقتی به رسیدیم؛ به محله ای رفتیم که خانه ی قبلی ما آنجا بود . در جنوب دمشق. آن محله، شده بود. کوچه ها ، منازل ، مغازه ها پر از ترکش خمپاره بود و ویران گشته بود. این خرابی ها نتیجه ی شورش مردم سوریه علیه حکومت بشار اسد بود !!!! چقدر راحت داشته های خودمان را به باد فنا دادیم !!!! ی تلخ زندگی من ، می تواند برای هر مسلمانی عبرت آموز باشد . خصوصا برای مردم کشورهای . برای مردم و ، برای مردم و ، برای همه ،مفید و عبرت آموز است. هرچند عراق و افغانستان هم طعم تلخ تروریسم داعش و تکفیری ها را چشیده اند. زندگی من برای ایرانی ها که در زندگی می کنند؛ درس بزرگی است. بخوانید و عبرت بگیرید.
🔴قسمت آخر بالاترین نعمت خداوند ،امنیت و آرامش است ، قدر آن را بدانید ، آن را بزرگ بشمارید. عاقل و زیرک باشید. هر حرفی را که شنیدید فکر کنید ، ببینید دشمن شما چه میگوید ؟! فریب دشمن را نخورید. ما مردم سوریه دشمن شناس نبودیم . ما فکر می کردیم داعش برای نجات مردم سوریه آمده است !!!! ما اشتباه بسیار بزرگی را مرتکب شدیم و سخت آن را دادیم . من تاوان اشتباه خودم را با از دست دادن بشیر ، و پرپر شدن دخترم لیلا دادم . و بقیه ی مردم سوریه هم همینطور !!! ما با دست خودمان کشورمان را نابود کردیم ، سوریه همه چیز داشت ، و عروس کشورهای عربی بود ، قطب بزرگ اقتصادی منطقه بود، ما بهترین آثار باستانی و گردشگری را داشتیم ، داعش و تروریستها همه چیز را نابود کردند و ما اکنون بر خاکستر آنها نشسته ایم !!! از همه ی مجاهدانی که به فریاد ما رسیدند تشکر و سپاس دارم ، اجر همه ی آنها با خداوند متعال است ، ما از ایرانیها و افغانیها و پاکستانیها که برای مبارزه با داعش و تکفیریها به سوریه آمدند کمال تشکر را داریم ، آنها حق برادری خود را ادا کردند. امیدوارم سرگذشت تلخ مردم سوریه برای هیچ ملتی تکرار نشود. در اعلام می کنم اکنون عکس بشار اسد در خانه ی من است. من از حامیان بشار اسد هستم ، من از عملکرد گذشته ی خود، پشیمانم و درس زندگیم و سرگذشتم را گفتم تا درس برای همگان باشد. قدر امنیت و آرامش زندگی خود را بدانید و برای حفظ آن، عاقل و هشیار باشید. دشمن را بطور کامل بشناسید . ، شما را فریب می دهد و پس از تسلط ،با نهایت بی رحمی با شما برخورد می کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر اعضای عزیز گروه ممنونم از صبوری تان با عرض تسلیت شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا و رحلت حضرت سیدالکریم عبدالعظیم حسنی و گرامی داشت یاد و خاطره ی شکست حمله آمریکا در طبس و‌ شهادت محمد منتظرالقائم فرمانده سپاه یزد در این حادثه
مطلبی است در مورد یکی از شهدای مدافع حرم که حتما همگی شما در جریان آن هستید. اما بخاطر شیرینی و جذابیتی که برایم داشت و ویژگی خاص این شهید عزیز، ارسال می دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊گفتگو با همسر شهید عبدالمهدی کاظمی : ✅ گويا واسطه ازدواج شما بوده ؟ اين وصلت چطور اتفاق افتاد؟ 🕊سوم دبيرستان بودم و به واسطه ی علاقه‌ای كه به شهيد سيد مجتبی علمدار داشتم، در خصوص زندگی ايشان مطالعه می كردم. اين مطالعات به شكل كلی من را با شهدا، آرمان‌ها و اعتقاداتشان بيش از پيش آشنا ميكرد. حُبِّ شهيد علمدار و زندگی اش موجی در دلم ايجاد و ايمانم را تقويت كرد. شهيد علمدار بود و علاقه ی عجيبی به مادرش حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها داشت. عاشق اباعبدالله الحسين علیه السلام و شهادت بود. ياد دارم در بخش‌هايی از خاطراتش خوانده بودم كه 🕊يک روز وقتی فرزندشان تب شديد داشت، سيد مجتبی دست روی سر بچه می كشد و شفا پيدا ميكند. 👈🏼 گفته بود ؛ به همه ی مردم بگوييد اگر حاجتی داريد، در خانه شهدا را زياد بزنيد. وقتی اين مطلب را شنيدم؛ به شهيد سيد مجتبی علمدار گفتم : حالا كه اين را می گوييد، ميخواهم دعا كنم خدا يک مردی را قسمت من كند كه از 👈🏼سربازان امام زمان(عج) و از اوليا باشد.👉🏼 حاجتی كه با عنايت ادا شد و با ديدن خواب ايشان، با همسرم كه بعدها در زمره ی شهدا قرار گرفت، آشنا شدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مگر در خواب چه ديديد كه تصميم گرفتيد شريک زندگيتان را به وسيله ی آن انتخاب كنيد؟ 🕊يک شب خواب شهيد سيد مجتبی علمدار را ديدم كه از داخل كوچه‌ای به سمت من می آمد و يک جوانی همراهشان بود. لبخندی زد و به من گفت امام حسين علیه السلام ،حاجت شما را داده است و اين جوان، هفته ی ديگر به خواستگاريتان می آيد. نذرتان را ادا كنيد.👌 وقتی از خواب بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگ‌تر دارم و غير ممكن است كه پدرم اجازه بدهد؛ من هفته ی ديگر ازدواج كنم. غافل از اينكه، اگر شهدا بخواهند؛ شدنی خواهد بود. فردا شب، به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود: جوانی هفته ی ديگر به خواستگاری دخترتان می آيد.😳 مادرم در خواب گفته بود نمی شود، من دختر بزرگ‌تر دارم ؛ پدرشان اجازه نمی دهند. !!! گفته بود كه ما اين كارها را آسان می كنيم. 🪻🪻🪻🪻 خواستگاری ، درست هفته ی بعد، انجام شد. طبق حدسی كه زده بودم؛ پدرم مقاومت كرد؛ اما وقتی همسرم در جلسه ی خواستگاری شروع به صحبت كرد، پدرم ديگر حرفی نزد و موافقت كرد و شب خواستگاری ، قباله ی من را گرفت. پدر بدون هيچ تحقيقی رضايت داد!!! و در نهايت ، در دو روز ، اين وصلت، جور شد و به عقد💍 يكديگر درآمديم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی برای اولين بار همسرتان را ديديد، آن هم بعد از خوابی كه ديده بوديد، واكنشتان چه بود؟ در اولين ملاقاتتان چه صحبت‌هايی رد و بدل شد؟ 🕊همان شب خواستگاری قرار شد با صحبت كنم. وقتی چشمم به ايشان افتاد ؛ تعجب كردم و حتی ترسيدم! طوری كه يادم رفت سلام بدهم. ياد خوابم افتادم. 🕊او همان جوانی بود كه شهيد علمدار در خواب به من نشان داده بود. وقتی با آن حال نشستم، ايشان پرسيد اتفاقی افتاده است؟ گفتم شما را در خواب همراه ديده‌ام. خواب را كه تعريف كردم ؛ شروع كرد به گريه كردن. گفتم چرا گريه ميكنيد؟ در كمال تعجب ، او هم از توسل خودش به برای پيدا كردن همسری مؤمن و متدين برايم گفت. 🕊همسرم تعريف كرد: 👇👇👇👇👇 من و تعدادی از برادران بسيجی با هم به رفته بوديم. علاقه ی زيادم به بهانه‌ای شد تا سر ايشان برويم. با بچه‌ها قرار گذاشتيم؛ سری هم به منزل شهيد علمدار بزنيم. رفتيم و وقتی به سر كوچه شهيد رسيديم متوجه شديم كه خانواده ی كوچه را آب و جارو كرده‌اند و اسفند دود داده‌اند و منتظر آمدن هستند. تعدادی از بچه‌ها گفتند كه برگرديم انگار منتظر آمدن مسافر كربلا هستند، اما من مخالفت كردم و گفتم ما كه تا اينجا آمده‌ايم خب برويم و برای ۱۰ دقيقه هم كه شده را كنيم. رفته بودند و سراغ مادر شهيد علمدار را گرفته و خواسته بودند تا ۱۰ دقيقه‌ای مهمان خانه شوند. مادر شهيد علمدار با ديدن بچه‌ها و همسرم گريه كرده و گفته بود : 🕊من سه روز پيش با بچه‌ها و عروس‌ها بليت گرفتيم تا به برويم. سيد مجتبی به خواب من آمد و گفت كه از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نرويد. عده‌ای می خواهند به منزل ما بيايند. مادر شهيد استقبال گرمی از همسرم و دوستانش كرده بود. با گريه گفته بود : شماها خيلی برايمان عزيزيد. شما مهمان‌های سيد مجتبی هستيد.