بعضی وقتا حس میکنم تو زندگی قبلیم یه نویسنده ی فرانسوی بودم که کتابای فانتزی یا کلاسیک مینوشتم، یه معشوق داشتم هروز صبح نامه دست ساز براش میفرستادم ، کل روزمو تو کتابخونه بودم ، بعد ظهر ها هم یه گوشه پیدا میکردم کلمات و سناریو هایی که تویه ذهنم رو کنار همدیگه قرار میدام تا کتابمو کامل کنم.
ایکاش تو حیاط خونه ی مامان بزرگم بوته های توت فرنگی بود بعدش فصلش که میشد با اون توت فرنگی ها مربای توت فرنگی یا کیک توت فرنگی درست میکردیم.
دردناک ترین بخشِ تجربهی درد، مقاومت در مقابل آن است. رنج را نمیپذیری و به زور از دلت بیرون میکنی، آن هم چنگالهایش را در قلبت فرو میکند تا جدا نشود. تو از وجودش فرار میکنی و او بیشتر خود را به تو نشان میدهد. در نهایت؛ "سوختن" به اندازهی "نخواستن و نپذیرفتنِ آن" رنجش ایجاد نمیکند. با آغوشِ باز بپذیر، درونش بخواب، جذب کن و رها شو.
زندگی، دزدیدنِ لحظاتِ آرامش و لذت از میانِ التهاب است. هیچگاه نمیتوان به طور کامل از آنِ خود بود. تا زمانی که کمی احساسِ رهایی از لحظات رنج و فروپاشی برای خود قرض بگیری، مشکلات به نحوی از تو عبور میکنند و اثرشان را باقی میگذارند اما زندگی آنجا تمام نمیشود.
زندگیمون این شکلی شده که وقتی استراحت میکنیم یادمون میاد که حالمون خوب نیست و نمیتونه که واقعا خوب باشه. فقط سعی میکنیم بیشتر درگیر زندگی بشیم که وقتی برای فکر کردن باقی نمونه. دورمون رو شلوغ میکنیم، میخندیم، میگذریم، دووم میاریم و ادامه میدیم ولی میدونیم که یه جای خالی توی زندگیمون هست که هیچوقت پر نمیشه.
تو همیشه خواهی بود ؛ مهم نیست من کجا هستم یا تو کجا باشی، مهم نیست که چه اتفاقی برای من یا تو رخ میدهد. در هر شرایطی من همیشه دوستت دارم.
دردناک ترین بخشِ تجربهی درد، مقاومت در مقابل آن است. رنج را نمیپذیری و به زور از دلت بیرون میکنی، آن هم چنگالهایش را در قلبت فرو میکند تا جدا نشود. تو از وجودش فرار میکنی و او بیشتر خود را به تو نشان میدهد. در نهایت؛ "سوختن" به اندازهی "نخواستن و نپذیرفتنِ آن" رنجش ایجاد نمیکند. با آغوشِ باز بپذیر، درونش بخواب، جذب کن و رها شو.
احساس میکنم دیگه هیچ حرفی برای گفتن ندارم، انگاری که همهی کلمات تموم شدن دیگه هیچ الفبایی وجود نداره که من احساساتمو بیان کنم.
ادبیات، شعر، موسیقی، سینما و هنر به وجود اومده تا زندگی رو برای ما راحتتر کنه، تا شور و شوق و انگیزه ادامه دادن رو در ما به وجود بیاره، تا باعث بشه گرمای نور خورشید رو با تمام وجود حس کنیم و از آسمان و ابرها و آدمها بیتفاوت عبور نکنیم، تا دوست داشتن و امید و زندگی و معنا رو شکل بدن. هر بار معنی زندگی رو گم میکنم یه داستان میخونم یا یه موسیقی گوش میکنم یا یه قطعه از هنر رو میبینم و یاد خودم میارم که چرا زندهام. شما آخرین باری که یاد خودتون آوردید چرا زندهاید کی بود؟
حتی اگر توی بدترین شرایطی و هیچ شخصی بهت توجه نمیکنه،سعی نکن شخصیتت رو عوض کنی و یا با "دروغ" کاری کنی مردم مجذوبت بشن، چون حتی اگر صد ها سال بگذره باز هم هویت اصلی و دروغ هات فاش میشه.